نصیحت نامه
نوشته های خودم
|
|||
جمعه 17 شهريور 1391برچسب:, :: 13:20 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان
جمعه 3 شهريور 1391برچسب:, :: 18:26 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان ((شکارگنجشک )) حدود چهل ، چهل و پنج سال پیش تقریباً ده ساله بودم ، عصر های تابستان توی حیاط خانه ی میزدایی سید علی آقا وقتی آفتاب گرم و سوزان از لب دیوار بلند خانه ی همسایه می پرید ، کف آجری حیاط با آب حوض کوچکی که وسط حیاط قرار گرفته بود آب پاشی می شد و در خنکای عصر، حیاط خانه محل بازی ما بچه ها و گفت گوی بزرگترها بود ، شب ها هم که مرد ها به خانه می آمدند هرکس گوشه ای از حیاط را فرش می کرد و بساط شام و و گفتگوهایی از این جا و آن جا تقریباٌ تا ساعت حدود نه و نیم شب که داستان شب رادیو شروع می شد آن وقت همگی پای رادیو چمباتمه می زدیم و با شادی قهرمانان داستان ، شاد و با ناراحتی آن ها غمگین می شدیم و در آخر هم با لالایی معروف رادیو درحالی که هم چنان به فکر ماجراهای اتفاق افتاده ی داستان بودیم به خواب می رفتیم ، حیاط خانه چندان بزرگ نبود و در همین حیاط کوچک دوتا باغچه بود که درختان نارنج و سیب و بوته های گل لاله عباسی در آن کاشته شده بود و در تغارهای بزرگ گِلی نیز بوته های محبوبه و گل یاس و در گلدان های کوچک نیز گل های شمعدانی دور تا دور این باغچه ها را فرا گرفته بود ، گل های یاس را می چیدیم و میان جا نماز ها می ریختیم و گاهی نیز با گل های لاله عباسی تاج درست می کردیم و سرمان می گذاشتیم و خود را قدرتمند ترین پادشاه حس می کردیم و گاه نیز خاک های نرم و سیاه باغچه را زیر و رو می کردیم تا کرم های باغچه را بیرون بیاوریم و مانند دانشمندانی که آزمایشات علمی خود را انجام می دهند آن ها را قطعه قطعه می کردیم در حالی که سرشان را از دمشان تمیز نمی دادیم ، زیر درخت نارنجی که خدابیامرز آقام آن را کاشته بود می نشستیم و با پهن کردن یک حصیر کوچک و قراردادن مقداری خوراکی و آت و آشغال دنیای بزرگی برای خود می ساختیم و غرق در بازی و احساسات می شدیم ، در یکی از این روزها در حالی که تیروکمانی را در دست داشتم با هیجان تمام به دنبال شکار گنجشک بودم و با چشم گنجشک های کوچکی را که جیک و جیک کنان از این شاخه به آن شاخه می پریدند دنبال می کردم و در این لحظه احساس می کردم که شکارچی بزرگی هستم که در جنگل های مخوف به دنبال حیوانات وحشی می گردد ، گاهی می نشستم و گاهی پا می شدم زمانی کمین می کردم و همچنان که تیر و کمان را در میان مشت هایم می فشردم ، گنجشک های زبان بسته را چون عقاب های خونخواری می نگریستم که مزاحم زندگی مردم بودند و من مأمور شده بودم تا آن ها را از میان ببرم ، در همین لحظه گنجشک کوچکی نزدیک من روی یکی از شاخه های درخت سیب نشست و من هم بلافاصله او را نشانه گرفته و به مجرد رها شدن سنگ از تیروکمان در کمال ناباوری دیدم گنجشک بیچاره از شاخه ی درخت به زیر افتاد و در حالی که یکی از بال هایش را روی زمین می کشید سعی می کرد خود را زیر بوته های لاله عباسی پنهان کند ، سریع او را گرفتم و زمانی که گرمای بدن گنجشک بیچاره را همراه با تپش قلبش که خیلی هم تند تند می زد در دستانم احساس کردم به سرعت از کرده ی خویش پشیمان شده و همین طور که به سمت اتاق می دویدم داد زدم : - آقو . . . . آقو. . . نیگا ، ئی . . . گنجیشکو و وقتی وارد اتاق شدم ، آقام که قیافه ی ناراحت مرا دید نگاهی به گنجشک بینوای زخمی انداخت و گفت : - چکار کردی . . . . ئی گنجیشکو . . کوجو . . بوده ؟ و زمانی که من با پشیمانی اتفاقی را که افتاده بود تعریف کردم آقام با یک نگاه عاقل اندر سفیه گفت : - آخه. . . بچه . . تو که دل نداری ، چرو . . ئی کاره کردی ، و گنجشک را از دست من گرفت و در حالی که بال هایش را باز می کرد و آن ها را وارسی می کرد گفت : - حالو . . برو ، تو . . پستو ، یه ی قوطی مقوایی داریم وردار بیار . قوطی مقوایی را آوردم و آقام به آرامی گنجشک زخمی را توی آن گذاشت بعد یک نعلبکی آب کرد و مقداری نان را ریز ریز کرد و ریخت توی نعلبکی و گفت : حالو بزارش گوشه ی اتاق تا صبح حالش خوب میشه . از عصر تا شب و از شب تا آخرهای شب حتی وسط داستان شب رادیو که به هیچ وجه حاضر نبودم از جام تکون بخورم شاید بیش ازصد بار بلند شدم و توی قوطی مقوایی سرک کشیدم و گنجشک زبان بسته را دیدم که ساکت و آرام یک گوشه کز کرده بود و چرت می زد ، صبح بر خلاف همیشه که به سختی از خواب بیدار می شدم ، تا ماجرای گنجشک یادم آمد ، یک مرتبه مثل فنر ازجا پریدم و دویدم به سمت قوطی مقوایی و دیدم گنجشک بینوا به پشت افتاده و مرده ، بغض گلویم را گرفت ، از خودم بدم آمده بود ، رفتم توی رختخواب ، سرم را زیر لحاف کردم و های های شروع کردم به گریه کردن و تا چند روز وقتی وارد حیاط می شدم یک جورایی از گنجشک ها خجالت می کشیدم و فکر می کردم که آن ها مرا به هم نشان می دهند و راجع به من جیک و جیک کنان حرف می زنند و به من به چشم یک قاتل نگاه می کنند . این قضیه باعث شد که دیگر هیچ وقت به فکر شکار و شکارچی گری نیفتم .
![]() ![]() آرشيو وبلاگ
![]() ![]() پیوندهای روزانه
![]() ![]() پيوندها
![]()
![]() ![]() ![]() |
|||
![]() |