نصیحت نامه
نوشته های خودم
|
||
دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, :: 12:53 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان *-اگر نمی توانی بلوطی بر فراز تپه ای باشی ، بوته ای در دامنه ای باش ، ولی بهترین بوته ای باش که در کنار راه می روید. اگر نمی توانی درخت باشی بوته باش. اگر نمی توانی بوته ای باشی ، علف کوچکی باش و چشم انداز کنار شاهراهی را شادمانه ترکن. اگر نمی توانی نهنگ باشی ، فقط یک ماهی کوچک باش ، ولی بازیگوش ترین ماهی دریاچه . همه ی مارا ناخدا نمی کنند ملوان هم می توان بود ،در این دنیا برای همه ی ما کاری هست . کارهای بزرگ ، کارهای کمی کوچک و آن چه وظیفه ی ما است چندان دور از دسترس نیست. اگر نمی توانی شاهراه باشی ، کوره راه باش . اگر نمی توانی خورشید باشی ، ستاره باش . با بردن و باختن اندازه ات نمی گیرند هرآن چه که هستی بهترین باش . دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, :: 12:53 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان ((آشیخ ابراهیم )) خانه ی میزدایی سید علی آقا خانه ای بود دوطبقه با حیاط آجری و اتاق های متعدد اما کوچک در طبقه اول یک اتاق پنج دری درقسمت شمالی آن بودکه درست روی سر این اتاق در طبقه دوم نیز یک پنج دری دیگر وجود داشت و در قسمت شرقی نیز درطبقه ی اول دو اتاق و راه پلّه و آشپزخانه که به آن مطبخ می گفتند وجود داشت این آشپز خانه تقریباً بزرگ بود و اکثر اهل خانه از آن استفاده می کردند و چون برای پخت و پز از ذغال و هیمه استفاده می شد تمام دیوار ها سیاه سیاه بود طوری که ما بچه ها شب که هیچ ، روز هم جرأت رفتن به مطبخ را نداشتیم ، در طبقه ی دوم پنج اتاق و یک اتاق نسبتاً بزرگ وجود داشت که به آن مهمانخانه می گفتند و در اختیار خود میزدایی سید علی آقا بود . تقریباً هر هفته شب های جمعه در این مهمانخانه توسط آشیخ ابراهیم روضه خوانی می شد ،‌ آشیخ ابراهیم که نابینا بود ، مانند اکثر کسانی که نابینا هستند ، هنگام گفتگو حالت خاصی به چهره می داد و این حالت موقع صحبت کردن قابل تحمل بود ولی به مجرد این که وارد خواندن روضه می شد و با آواز مخصوص شروع به خواندن می کرد ما بچه ها با همه ی تلاشی که می کردیم نمی توانستیم جلو خنده مان را بگیریم و حتی چشم غرّه بزرگتر ها بخصوص میزدایی سید علی آقا هم که جذبه ی بیشتری داشت و از او می ترسیدیم ، نمی توانست ما را از خنده باز دارد و طوری می شد که یکی یکی از اتاق مهمانخانه بیرون می دویدیم و در ایوان دور هم جمع می شدیم و جالب این جاست به محض این که از مهمانخانه بیرون می آمدیم خنده هایمان تمام می شد و تصمیم می گرفتیم وارد اتاق شویم ولی تا وارد اتاق می شدیم باز هم روز از نو و روزی ازنو تِر تِر و کِرکِرمان شروع می شد و بنده ی خدا آشیخ ابراهیم هم با وجود نابینا بودن کاملاً متوجه قضایا می شد ولی سخت نمی گرفت ، حتی یک بار که میزدایی سید علی آقا از کوره در رفت و داد و بیدادش به هوا بلند شد ،‌ آشیخ ابراهیم او را به سکوت دعوت کرد و گفت حاجی کارشان نداشته باش بچه هستند بزار از این مجلس ها خاطره ی خوب داشته باشند ، ‌به خاطر رفت و آمد مکرر آشیخ به این خانه تمام اهل خانه را از روی صدا تشخیص می داد و حتی ارتباطات را هم می دانست که این نشان دهنده ی هوش سرشار این مرد بود و او علاوه بر روضه خوانی خصلت شوخ طبعی و بذله گویی را هم داشت و با ما بچه ها هم زیاد شوخی می کرد و همین امر باعث شده بود که ما بچه ها نیز به او علاقمند شده و برای سلام کردن به آشیخ از یکدیگر سبقت بگیریم . عمامه ی سفید و عبای قهوه ای باز و ردایی سفید که معمولاً از تمیزی برق می زد نیز نشان می داد که کدبانویی در خانه دارد . سال ها از این قضایا گذشت و ما به آبادان رفتیم و پس از چندین سال دوری از شیراز ، مجدد مراجعه کردیم . میزدایی سید علی آقا هم که بنا به دلائل اقتصادی مجبور به فروش خانه شده و به منزل دیگری نقل مکان کرده بود ، باز هم گاه گاهی از آشیخ ابراهیم برای خواندن روضه استفاده می کرد ولی چون محل زندگی ما تغییر کرده بود کمتر ایشان را می دیدیم ، ولی هر بار که ایشان را می دیدیم هنوز از روی صدا ما را می شناخت و تشخیص می داد و احوال منسوبین را نیز می پرسید . مدت ها بود که آشیخ ابراهیم را ندیده بودم ، انقلاب شده بود و من ازدواج کرده و در دانشکده پزشکی مشغول به کار بودم ، یک شب به همراه عیال با ماشین داشتم از خیابان وصال رد می شدم ، آشیخ کنار خیابان ایستاده بود و مثل همیشه با تکان دادن عصا داشت توجه رانندگان را به خود جلب می کرد اول او را نشناختم و رد شدم ولی یک مرتبه متوجه او شدم ایستادم و دنده عقب گرفته و در عقب ماشین را باز کردم و گفتم آشیخ بفرمایید . . . و او سوار شد ، اول مرا نشناخت اما وقتی خود را معرفی کردم خیلی ابراز خوشحالی کرد و احوال مادر و داداش ها را پرسید و سپس خنده ای کرد و گفت : خو. . ب . پس تو هم آشنا بودی که من ِ آخوند را سوار کردی ، چون این روزا کسی از این کارا نمی کنه و زمانی که من جواب بذله گویی ایشان را دادم گفت آفرین از حاضر جوابیت خوشم آمد ( البته یادم نیست که جواب من چه بود) حالا گوش کن تا یک ماجرایی را از حاضر جوابی میرزا حبیب قاآنی شاعر معروف برایت بگویم که بسیار بامزه است . میرزا حبیب قاآنی ( شاعر معروف شیرازی) عمویی داشت که میرزا حبیب رابسیار زیاد دوست می داشت و خیلی زیاد به او علاقه مند بود . تنها از یک کار میرزا حبیب ناراضی بود و آن هم شراب خوردن او بود و هر چـه می کرد تا او را از انجام این کار ناپسند باز دارد ، موفق نمی شد ، عموی میرزا حبیب باغ کوچکی داشت که گاه گاه قاآنی برای تفرج و احیاناً سرودن شعر به آن جا می رفت و گاهی نیز شیشه ی شرابی را که با خود داشت برای خنک شدن کنار جوی آب می گذاشت و خود در باغ می گشت ، در یکی از این روزها عمو که کنار پنجره ی رو به باغ ایستاده بود و باغ را تماشا می کرد ، متوجه می شود که الاغی در حال چریدن به شیشه ی شراب رسید و پس از بوییدن شیشه آن را رها کرد و رفت ، عموی میرزا حبیب با این حساب که نکته ی جالبی را پیدا کرده و می تواند ، به این وسیله اعتراض خود را مجدداً تکرار کند با صدای بلند میرزا حبیب را صدا می کند و می گوید :‌ میز حبیب ، میز حبیب عامو ، ئی که تو می خوری خر هم نمی خوره و میرزا حبیب که متوجه مطلب شده بود بلا فاصله جواب می دهد : عامو خره که نمی خوره . بعد از تعریف کردن این مطلب ، آشیخ ابراهیم آهی کشید و گفت : ولی این موضوع را باید در نظر داشت که قاآنی ، اشعار بسیار زیبایی را در باب خدا شناسی سروده و ان وقت این تک بیت را از قاآنی خواند و گفت ببین چه پر مغز می گوید . شرمنده از آنیم که در روز مکافات اندر خور عفـــو تو نکردیم گناهی و بعد باز به لحن طنز گفت : جعفر آقا دنیا ،‌ دنیای بدی شده آدما خیلی بد شدن چه برسه به ما آخوندا . . ! خلاصه آن شب من ایشان را به منزلش رساندم و پس از آن آخرین باری که او را دیدم در محوطه ی بیمارستان بود که ظاهراً تصادف کرده بود و با پیشانی شکسته و بدن کوفته آرام ، آرام داشت از بیمارستان بیرون می رفت و دیگر خبری از او نداشتم تا این که مدتی بعد اطلاعیه ی فوت او را روی دیوار دیدم که مدتی هم از تاریخ آن گذشته بود . خدایش بیامرزد .
دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, :: 12:53 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان ....در هر حرفه ای که هستید ، نه اجازه دهید که به بدبینی های بی حاصل آلوده شوید و نه بگذارید که بعضی لحظات تأسف بار که برای هرملتی پیش می آید ، شما را به یأس و ناامیدی بکشاند ، در آرامش حاکم بر آزمایشگاه ها و کتابخانه هایتان زندگی کنید. نخست از خود بپرسید : برای یاد گیری و خود آموزی چه کرده ام ؟ و سپس همچنان که پیشتر می روید بپرسید من برای کشورم چه کرده ام ؟ و این پرسش را آنقدر ادامه دهید تا به این احساس شادی بخش و هیجان انگیز برسید که شاید سهم کوچکی در پیشرفت و اعتلای بشریت داشته اید . اما هر پاداشی که زندگی به تلاش هایمان بدهد یا ندهد ......! هنگامی که به پایان تلاش هایمان نزدیک می شویم هر کداممان باید حق آن را داشته باشیم که با صدای بلند بگوییم : من آنچه در توان داشته ام ، انجام داده ام . لویی پاستور
دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, :: 12:53 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان . . . . شب تاسوعای چند سال پیش شعری را در رثای حضرت ابوالفضل العباس سروده ام که در این شب تاسوعا تقدیم می کنم . علمدار باز امشب شور عشقم در سر است باز در دل التهابی دیگر است باز امشب می کنم از عشق یاد جان فدای رهروان عشق باد هر دل از عشق خالی کافر است هر که دلداده است خود یک دلبراست هرکه عاشق گــشت می آرد یقین عشق معیار است بین کفر و دین عشق اگر خواهی ببینی بیدرنگ یک نظر کن سوی دشت سرخرنگ دشت سرتاسر پر از عشق و ولا دشت خون دشت جنون دشت بلا دشت از گلبرگ گلها رنگ رنگ دشت از خون شقایق سرخرنگ گاه می بینی گلی چون یاس را مظهر عشق و وفا عباس را در وفا داری چنین آموزگار کی به خود دیده است چشم روزگار آن زمان کز تشنگی بی تاب شد آب از شرم دو دستش آب شد تا که دستانش به سوی آب رفت در همان دم آبروی آب رفت چنگ می زد او دل بی تاب را که بنوشد یا بریزد آب را می رسد از عقل پیغامی به گوش که ای سوار تشنه لب آبی بنوش شور عشق اما به دل سر می زند بر دل عباس اخگر می زند او وفاداری ز عشق آموخته با لب خشکیده قلب سوخته پس زجا می خیزد اما تشنه لب خوش به جا می آورد شرط ادب عشق آگه می کند عباس را عشق صیقل می دهد الماس را ای علمدار رشید کربلا ای سراسر محنت و رنج و بلا روزگا ر ما بسی افسرده است غنچه های عشقمان پژمرده است باغ دل هامان خزانی گشته است فارغ از هر مهربانی گشته است سینه ی ما را ز غم آزاد کن خانه ی دل را به عشق آبادکن مرغ دل در دام تو گشته اسیر جان مولا دست هامان را بگیر
التماس دعا : سید جعفر راکبیان دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, :: 12:53 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان همه ی ما فقط ادعا داریم ، همه ی ما فقط ادای آدم های درست را در می آوریم ، هیچکدام از ما حرف و عملمان یکی نیست فقط در حرف زدن کم نمی آوریم ، در کلام ، ما بهترین هستیم ، بهترین رئیس ، بهترین کارمند ، بهترین نانوا ، بهترین راننده و . و . و .و . . . . ولی درعمل نشان می دهیم که حرف هایمان باد هواست . باور کنید اگر هرکدام از ما فقط بیست درصد از کارهایی را که به عهده ما ن است را درست انجام دهیم ، جامعه سرشار از پیشرفت و موفقیت خواهد شد . به قول مارتین لوترکینگ : هیچ شغلی بدون اهمیت شمرده نمی شود ، تمام مشاغل مورد احترام و با اهمیت هستند و با ید با دقت فراوان نگریسته شوند . اگر شخصی به عنوان رفتگر مشغول فعالیت است ، باید به همان نحوی که میکل آنژ نقاشی می کشید و یا بتهون نت موسیقی می نوشت و یا به گونه ای که شکسپیرشعر می سرود ، جارو کردن و نظافت را انجام بدهد . او باید آنقدر خیابان ها را خوب جارو کند که تمام ساکنان زمین و آسمان از دیدن این تمیزی از حرکت بایستند و بگویند این جا رفتگر بزرگی کار خود را عالی انجام داده است . پس بیایید به رفتارهایمان بیاندیشیم و در انجام آن ها دقت کنیم .
دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, :: 12:53 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان ((اسکناس ده تومنی)) . . . . . فکر می کنم ده یا دوازده ساله بودم حدود سال های 1342ویا 1343 بود ، اولین تابستانی بود که بالاجبار بایستی کار می کردم این که می گویم بالاجبار به این خاطر است که در آن موقع بزرگترها به مجرد تعطیلی مدارس و شروع فصل تابستان پسرها را بیکار نمی گذاشتند و کمتر پسربچه ای را میدیدید که مفت بگردد و مفت بخورد ،‌ اصلاً در طول روز وجود مردها و پسر ها در خانه پسندیده نبود ،‌ دختر بچه ها باید همراه مادر به کارهای خانه رسیدگی می کردند و ضمن کمک به مادر آموزش خانه داری نیز می دیدند و پسر بچه ها هم می بایستی در بیرون از خانه با پدر همکاری می کردند ، اگر پدر مغازه دار بود که نزد پدر و در غیر این صورت پسر ها یا شاگرد و پادو مغازه های دیگران می شدند و یا با پهن کردن بساط های تابستانی و فروش تنقلات ، هم به اقتصاد خانواده کمک می کردند و هم سرگرم بوده و بیکار نمی گشتند و هم این که یواش یواش نحوه ی برخوردهای اجتماعی را آموزش دیده و برای ورود به اجتماع آماده می شدند به هر شکل من هم که از این قاعده مستثنی نبودم ، به این علت که آقام در اداره ی برق کارمی کرد و من نمی توانستم آن جا کاری انجام دهم ، بنا براین در مغازه ی بقالی عباس آقای خدا بیامرز شوهر دختر دائیم به عنوان پادو و شاگرد مشغول به کار شدم . مغازه ی عباس آقا بین فلکه مصدق و دروازه ی قصابخانه درست روبروی خیابان جدیدالتأسیسی بود که نام شهردار و یا استاندار آن زمان را روی آن گذاشته بودند و به خیابان مهرزاد معروف بود ، در مغازه ی عباس آقا از نفت گرفته تا نخود لوبیا و لبنیات و بیسکویت و تخمه ، همه چیز وجود داشت و تقریباً برای خودش به قول امروزی ها سوپر مارکتی بود عباس آقای بنده ی خدا، مریض احوال بود و همه ی بدنش دچار آماس شده بود ، به سختی کار می کرد و به سختی راه می رفت و این اواخر هم به سختی نفس می کشید و لازم بود تا بیشتر به استراحت بپردازد ، بنابراین هر روز قبل از ظهر از مغازه به منزل می رفت و تا ساعت چهار و پنج بعد از ظهر هم به مغازه نمی آمد و من هم با آن سن و سال کم و بی تجربگی باید مغازه را می گرداندم ، البته این مسئله را باید در نظر داشت که در آن زمان مردم کمتر اهل حقه بازی و دوز و کلک بودند و به حلال و حرام اعتقاد داشتند و به همین دلیل عباس آقا هم با خیال راحت من و مغازه را به امید خدا رها می کرد . در یکی از همین روزها ئی که من در مغازه تنها نشسته بودم و حوصله ام سر رفته بود ، روبروی مغازه ، اول خیابان مهرزاد ماشینی خاموش شده بود و یکی دو نفر داشتند آن را به زور هل می دادند و من هم که مانند همه ی پسر بچه ها به دنبال هیجان و شرکت در امور بزرگترها هستند، از خدا خواسته برای کمک دویدم و شروع کردم به هل دادن ماشین ، دو دستم را روی سپر ماشین گذاشته و سرم را پائین انداخته و با آخرین قوا داشتم ماشین را هل می دادم که یک مرتبه یک اسکناس مچاله شده از زیر اتومبیل بیرون آمد و چون من تنها فرد سر به زیر این گروه هل دهندگان بودم ،‌فقط من متوجه این اسکناس شدم ماشین را رها کرده اسکناس را برداشته و سریع به سمت مغازه برگشتم ، داخل مغازه اسکناس مچاله شده را باز کردم و دیدم که یک اسکناس ده تومنی است ، از یک طرف از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم، چون این پول بیست برابر دستمزد یک روز من بود و من که با روزی پنج ریال در مغازه کار می کردم این پول کاملاً مرا اغوا کرده بود و چون تا به حال نیز کسی به من نگفته بود که پول پیدا شده مال من نیست و آن را باید یا به صاحبش برگردانده و یا به اماکن متبرکه واگذار کنم ، آن پول را مال خود می دانستم ، تا به حال چند بار بچه های دیگر را دیده بودم که پول و یا وسائل بچه های دیگر را که روی زمین افتاده بود بر می داشتند و می گفتند ما روی زمین خدا پیدا کردیم ، من هم تصور می کردم چون این پول روی زمین خدا پیدا شده ، پس مال من است ولی از سوی دیگر می ترسیدم که مبادا عباس آقا و یا آقام و مادر فکر کنند که من این پول را خدای نکرده از دخل مغازه برداشته ام ، بنا براین پیش خود افکار پریشانی داشتم و هزاران نقشه برایش می ریختم ، گاهی پیش خود تصور می کردم که آلان ثروتمند ترین انسان ها هستم و تصمیم می گرفتم با این پول خانه ای بخرم و خانواده را از اجاره نشینی نجات دهم و گاه می خواستم به همه ی نیازمندان خانواده کمک کنم ، چون نان خامه ای را بسیار دوست داشتم پیش خود گفتم کاش تمام پول را بدهم و خامه بخرم وبعد پیش خود تصور خرید چیزهای دیگری را داشتم ، آقام وقتی کنار دستش می نشستم و سرحال بود برام از درشکه هائی که داشت حرف میزد درشکه هائی که بعضی از آن ها دو تا اسب داشتند و چنان راجع به اسب ها صحبت می کرد که من هم در خیال پردازی های کودکانه ی خود خیلی دلم می خواست که یک اسب داشتم ، و آن روز حتی تصور خرید اسب نیز از ذهن من گذشت بدون این که حتی قیمت خرید اسب را بدانم و این گونه افکار کودکانه آن قدر مرا به این طرف و آن طرف برد که متوجه ی ورود عباس آقا نشدم عباس آقا هم با اوقات تلخی پرسید :‌ - حواست کجان ، داری چرت می زنی ؟ و من هم من و من کنان سلامی کرده و گفتم : ببخشین حواسم نبود . . . آخه اون روزها مثل امروز نبود که به بچه ها اهمیت داده شود و بچه ها باید تابع ، حرف شنو ،‌ ساکت و سر براه و مؤدب باشند در غیر این صورت با اخم و تَخم و کتک و چوب و فلک بزرگترها مواجه می شدند . حتی این را نیز شنیده بودم که برای تربیت بچه باید به دل عزیز و به چشم خوار باشد . خلاصه آن روز گذشت و شب هنگام که مغازه تعطیل شد با خوشحالی به طرف خانه دویدم و در راه باز هم افکار مختلفی در رابطه با خرج کردن اسکناس ده تومنی به مغزم هجوم می آورد ،‌ وقتی به خانه رسیدم آقام کنار منقل نشسته بود و مادر هم داشت ملافه ی متکائی را که پاره شده بود می دوخت ، قیافه ی هردو حاکی از نارحتی بود طوری که حتی جواب سلام درستی هم به من داده نشد ، آقام همین طور که از قوری کوچک کنار منقل برای خودش چای می ریخت رو به مادر کرد و گفت : - خوب پوشو برو از سید علی آقو دو سه تومن پول بوسون تا فردو بیبینَم چطو می شه . و مادر در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت گفت :‌ - آقو من دیگه روم نمی اد تا حالو چن بار رفتم پول اِسدم زشته و آقام که درحال بیرون راندن دود تریاک از دهان و بینی خود بود گفت : - می گی چکار کنم ؟ حالو من کارد به دلم بوخوره امشب شام نمی خورم ولی ئی بچو چطو؟ - من چکار کنم شومو که تریاکت واجب تر از نون شبه می خواسی فکر باشی ، یواش یواش لحن صدا هایشان داشت تغییر می کرد و مشکلات یکی یکی داشت خودش را با ناراحتی نشان می داد و چیزی نمانده بود که بگو مگو ها به داد و فریاد و جنجال تبدیل شود که من گفتم : . . . . من پول دارم ، یک مرتبه سکوتی ایجاد شد و آقام با اخم به من نگاه کرد و گفت : - عباس آقو بهت پول داده ؟ - نه - پس از کوجو اوردی ؟ - پیدا کردم . در این موقع آقام با شک و تردید نگاهی به من کرد و گفت : پول مال کدوم بدبخته که تو پیدو کردی ، کوجو افتاده بود؟ من هم ماجرای هل دادن ماشین و پیدا کردن پول را شرح دادم و آن وقت آقام که خیالش راحت شده بود که این پول ر ا از جائی برنداشتم ،‌ در حالی که ته دلش خوشحال بود و سعی می کرد به روی خودش نیاورد گفت : - خوب ، برو دوکون نونوایی از کل حیدر دو تو نون سنگک کبابی بوسون ، بعد برو پهلو حاج محمود کبابی بوگو آقام گفته سه تو لوله ی کباب برامون بزاره تا بعد که پول دسٌم اومد بری صابش خیرات بکنیم . من هم با دو از خانه بیرون آمدم و در این فکر بودم که اگر این اسکناس ده تومانی پیدا نمی شد امشب نه تنها شام نداشتیم ، بلکه دعوای مفصلی نیز بین آقام و مادر پیش می آمد و با این نتیجه که پول می تواند بسیاری از مشکلات را حل کند به طرف نانوائی به راه افتادم .
دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, :: 12:53 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان ((باغ سرهنگی )) تابستان بود ، یادم نیست چه سالی و من چند ساله بودم ،‌تنها هاله ای از این خاطره در ذهن من باقی است ، از دو سه روز قبل در مورد باغ رفتن صحبت هایی به گوش می خورد و معمولاً روزهای جمعه را برای رفتن به باغ انتخاب می کردند ، برای ما بچه ها باغ رفتن لذتی وافر داشت ، چون ضمن این که همه با هم بودیم ، فرصتی بود تا هم از بازی و هم از خوراکی دلی از عزا در آوریم ،‌ شب جمعه قرارگذاشته شد که بعد از اذان صبح و خواندن نماز حرکت کنیم ، از خوشحالی خوابم نمی برد و هی توی رختخواب غلت می زدم ، صبح خیلی زود ، هنوز آفتاب سر نزده و هوا تاریک روشن بود ، با سر و صدای بزرگترها که بعضی نماز می خواندند و بعضی نیز سرگرم جمع آوری وسایل بودند از خواب بیدار شدم . بیدار شدن همان و مواجه شدن با دستورات ریز و درشت بزرگ تر ها ، همان . جعفر، ئی قابلموره بی زار اون جو . . . . جعفر ئی شیر دونوره وردار. . . ، ئی بندوره بده به من و . . . . این گونه خرده فرمایشات. . خلاصه وسایل جمع آوری شد و ما هم دیگ و دیگبر و کاسه و کوزه و و و و خلاصه وسایل مورد نیاز را برداشته و پای پیاده از در شیخ راه افتادیم و من همان طور که یک فرش کهنه را که نمی دانم زیلو بود ، جاجیم بود ،‌گلیم بود ( حتی الآن هم تفاوت آن ها را نمی دانم ) روی دوش انداخته بودم ، ‌نشئه ی خواب و مست و کیفور از هوای خوب صبحگاهی و به امید یک روز کاملاً شاد ، تلو تلو خوران به جلو می رفتم که یکباره نفهمیدم چی شد ، افتادم توی جوی کنار خیابان ، خوشبختانه آب در جوی نبود ولی من که سرم بد جوری به لبه ی سیمانی جوی آب خورده بود ،‌ می نالیدم و راه می رفتم ، یادم نیست چه کسی بود که گفت : بزرگ می شی یادت می ره ،‌ به هرحال با توجه به ضربه ای که به سرم خورده بود ، حسابی خواب از سرم پرید و خواب آلودگی ام رفع شد فقط توی سرم یک چیزی ونگ ونگ می کرد ، چند دقیقه بعد که روی سرم دست کشیدم یک دُملی را ، اندازه ی یک گردو زیر انگشتانم حس می کردم . . . . تازه آفتاب داشت سر می زد که به کل مشیر(چهارراه مشیر) رسیدیم و جلو یک سینما که باوجود داشتن چندین اسم به (سینما دم کلی)‌ معروف بود رسیدیم . وسایل و بارها را زمین گذاشته و منتظر ماشین ماندیم ،‌خدا بیامرز بی بی که مادر بزرگ مادری من بود ، چشمهایش درست نمی دید و به نوعی هم مشاعرش را از دست داده بود و به قول امروزی ها دچار آلزایمر شده بود ، گالش هایش را از پا در آورد و روی آسفالت جلو خیابان پهن شد و روی زمین نشست ، بقیه هم هریک به شکلی به استراحت پرداختند تا این که سرو کله ی ماشین پیدا شد . ماشین مربوطه که به آن بنز بی دماغ می گفتند ، شکل فولکس استیشن های امروزی بود گرچه دوره ی فولکس ها هم دیگر سر آمده . . . . . (نفری دوزار تا مچّد وردی ) این جمله ای بود که شوفر این ماشین دایم به زبان می آورد و تکرار می کرد که البته منظور از مچّد وردی همان فلکه ی قصرالدشت اسبق و فلکه قصردشت سابق و چهار راه قصردشت کنونی است . برای سوارشدن و بار و بندیل را توی ماشین گذاشتن ، چانه زدن ها شروع شد ،غرغر راننده که واویلا مگه اسباب کشی دارین و غرو لند بزرگترای ما که . ای وُی . . برِی ئی بچو هم باید پول بدیم ، مگه ئی بچو چن سالشه ، عامو سرعلی عذابمون نده ، حالو شومو کمتر بوسونین و از این گونه حرف ها تا این که بلاخره سوار شدیم و هِلک و هِلک ماشین شروع به حرکت کرد ، ‌سرعت این ماشین که سه چهارتا بیشتر در سطح شهر نبود ، شاید به زور به سی چهل کیلومتر در ساعت می رسید و دم به دم می ایستاد و مسافران بیشتری را توی ماشین می چپاند ، من خودم را به زور کنار راننده رسانده بودم ودستم را به صندلی راننده گرفته و به خیابان زل زده بودم ، مثل این بود که من داشتم ازخانه ها و درختان سان می دیدم ، تا چشم کار می کرد درختان سرسبز چنار و افرا دوطرف خیابان را پوشانده بود ، خانه های کنار خیابان همه باغ هایی بودند پراز درختان مختلف که از دیوار بعضی از خانه ها نیز شاخه های گل نسترن و درختان انگور و خرمالو به بیرون ریخته بود ،‌ در این خیابان خلوت گاهی تک و توکی اتومبیل های شخصی که مال از ما بهتران وآدم های متشخص و پول دار شهر بود در خیابان دیده می شد ، به هر شکل به فلکه قصرالدشت رسیدیم و باز هم بار و بُنه را برداشته از کوچه ی گلخون وارد سنگلاخ های کنار رودخانه ی خشک شده پس از مقدار دیگری پیاده روی به باغی که باغ سرهنگی نام داشت رسیدیم . بوی باغ ، بوی درختان گردو ، چنار و افرا ، ‌همراه با بوی گل های محمدی و نسترن و بوی خاک آب پاشی شده همه سر در هم کرده و فضای عطر آگینی را به وجود آورده بودند که انسان را به وجد می آورد و نشاط و شادابی خاصّی را به انسان می داد ، اولین کار پس از پیدا کردن جای مناسبی برای اتراق و نشستن ،‌ یافتن درختی برای بستن آبرک (تاب ) بود که بزرگ تر ها هم یه آن علاقه داشتند و حتی بعضی ها در این کار (خوردن آبرک) تخصص داشتند از جمله عماد آقا و آقا مرتضی پسر خاله های من بودند که از همه نترس تر و بی باک تربوده و گاهی چنان آبرک می خوردند که می توانستند با پاهایشان سرشاخه ی درختان روبرو را لمس کنند . یواش ، یواش باغ شلوغ شد و مردم با وسایل و دیگ و قابلمه و هندوانه و طالبی و . . . . یکی پس از دیگری وارد باغ می شدند و اندک اندک فاصله ی بین مردم به حداقل رسید و به قول معروف توی جیگر همدیگر نشسته بودند. همه هندوانه و طالبی و بعضاً خربزه ها را توی جوی آب گذاشته بودند تا خنک شود و برای این که میوه ی هرکسی مشخص باشد روی پوست آن را با خراشی علامت گذاری می کردند . و صد البته تمام این کارها با بگو و بخند و شوخی و مزاح همراه بود ،‌پس از خوردن صبحانه و چای نوبت بازی کردن بود و هرکسی به نوعی خود را سرگرم میکرد ، بزرگ ترها کنار هم نشسته و گپ می زدند و چند تایی هم ورق بازی می کردند ، جوان ترها تاب بازی می کردند و چوب برای چلُک مُسه و الک دولک آماده می کردند ، زن ها هم ضمن انجام کارو فراهم آوردن مقدمات نهار طبق معمول توی ریچ و پیچ همسایه ها و بستن پسر ها و دختر ها به یکدیگر بودند و ما بچه ها هم دنبال هم می دویدیم و از درخت بالا می رفتیم و چشم بیگیرک و آگرگه و بازی های مختلف کودکانه را انجام می دادیم .کمی آن طرف تر از ما چند تا مرد جوان و میانسال نشسته بودند که اهل موسیقی بودند و بعد از ردیف کردن کارهای مربوط به خوراک ، ساز های خود را بیرون آورده و شروع به نواختن کردند ،‌ با شنیدن صدای موسیقی دچار یک حالت خاصُی شدم که دیگر حاضر نبودم بازی کنم ،‌ حرف بزنم ، چیزی بخورم و یا حتی حاضر نبودم پلک بزنم ، قبلاً در یکی دو عروسی نواختن مطرب ها را دیده بودم و با این صداها آشنا یی داشتم ولی نحوه ی کار این آقایان با مطرب ها تفاوت داشت ، آهنگ هایی را که می نواختند با بقیه فرق داشت ، مثل آهنگ های مجلس عروسی نبود ، حالت قشنگی داشت ، ‌انگار یکی به وسیله ی این صدا ها با من حرف می زد ،‌ من همیشه موسیقی را دوست داشتم و نوازنده ها در نظر من انسان های مهمی بودند که می توانستند صداهای به این قشنگی را ایجاد کنند، ‌آن روزها یک خواننده زن بود که معروفیتی پیدا کرده بود و به مجرد این که یکی از آهنگ هایش از رادیو پخش می شد ، همه پای رادیو چمباتمه می زدند و ساکت به آن گوش فرا می دادند و آین آهنگ هایی که این آقایان می نواختند به نوعی مثل آهنگ های رادیو بود ، غم شیرینی را به جان آدم می انداخت و کاری می کرد که نفهمی کیستی و کجاهستی ،‌ خنکی و فرحبخشی هوای باغ و صدای روح بخش و جذاب موسیقی مردم را به تماشای این آقایان می کشاند و جالب تر زمانی بود که از میان جمع دختر جوانی تقاضای آهنگی را کرد ،‌ یکی از این آقایان که تقریباً مسن تراز بقیه بود اصطلاحاتی را به کار برد و بعد از صحبت هایی که با هم کردند هر کدام به ساز خود پرداخته و دنگ و دنگی کردند و به یک باره یکی از آهنگ های معروف را با هم شروع به نواختن کردند و درست لحظه ای که باید خواننده شروع به خواندن می کرد آن دختر جوان چنان با ملاحت و زیبایی شروع به خواندن کرد که همه را به تحسین واداشت و من یک وقت متوجه شدم که صورتم خیس شده و بدون این که بفهمم چرا ،‌ شوق ایجاد شده اشک های مرا سرازیر می کرد و بعد از آن روز هم هرگاه این آهنگ را که بعدها فهمیـدم نام آن (مینای شکسته ) است می شنوم باز توی سینه ام چیزی می جوشد و مرا به سرزمین های دور دست و خیال انگیزی می برد که وصف ناکردنی و شیرین است . آن روز همه چیزش زیبا و به یاد ماندنی بود ، قاچ های برش خورده ی هندوانه که کنار جوی آب آن را به دهن می کشیدیم ، چای خوش رنگی که به قول خدابیامرز آقام ما بچه ها آن را به خاطر ریش سفید قند می خوردیم و حتی نهار آن روز هم خوشمزه تر از روزهای دیگر بود . تاس کباب آلو با گوشت های زیادی که سر چوب انجیر زده بودند همراه با گوجه فرنگی های قرمز خوشرنگ و سیب زمینی هایی که مثل زرده ی تخم مرغ ، زرد زرد بودند و بوی مطبوع و اشتها آوری که از این غذا به مشام می رسید ، با سبزی خوردن و لیمو و نان سنگک اشتهای هر آدم سیری را تحریک می کرد چه رسد به ما بچه ها که از فرط دویدن و بازی کردن دیگر هیچ انرژی نداشتیم و گرسنه ی گرسنه بودیم . بعد از نهار بزرگترها ، چرتی زدند و بقول خودشان کشی آمدند و ما نیز کنار جوی آب با انداختن برگی ، شاخه ای و یا کاغذی در آب به دنبال آن می دویدیم تا به زیر پل بزرگی که دو قسمت باغ را جدا می کرد می رفت و آن وقت دوباره از اول و با این کار مسابقه می دادیم و سرگرم بودیم ،‌ عصر که شد یواش یواش دستورات جدید بزرگ ترها شروع شد ، یالا بارو بندیلا رو جمع کنین ، مواظب باشین چیزی جا نمونه ،‌ فلانی ئی آبرکورِ از درخت واز کن و . . شومو قربون دستت کمک کن ئی فرشاره جمع کنین ، حواستون باشه آتیش روشن نمونه و . . . .الی آخر ، به آرامی و با حوصله وسایل جمع آوری شد و نزدیکی های غروب بار و بنه را برداشته و با توجه به مصرف شدن خوراکی ها بارمان سبک تر بود و دست خالی یک عده موجب شده بود تا هنگام بازگشت ، با برداشتن قلوه سنگ های رودخانه و کوبیدن آن ها به هم بشکن بشکنی راه بیفتد تا خوشی آن روز تکمیل شود و زمانی که به فلکه ی قصرالدشت رسیدیم آفتاب پریده و چیزی به تاریک شدن هوا نمانده بود و ما می بایستی مثل صبح منتظر آمدن ماشین بمانیم و به خاطرهمین کنار جوی آبی که به شدت در حرکت بود نشستیم و زمانی که ماشین آمد ،‌ متوجه شدیم که یکی از گالش های بی بی را آب برده ، بعد از سوار شدن و راه افتادن ماشین دیگر من از پا افتادم و صدای یک نواخت موتور ماشین و سکوت مسافرین و همچنین خستگی فراوان ، چنان خواب مرا ربود که هیچ نفهمیدم و زمانی که به کل مشیر رسیدیم با اکراه از ماشین پیاده شده و تا درب شیخ و رسیدن به خانه گیج و منگ و ناراحت قدم بر می داشتم و تا به خانه رسیدیم روی یکی از حصیر های کف حیاط افتاده و از هوش رفتم .
دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, :: 12:53 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان اگر بچه هایتان را دوست دارید اجازه بدهید کمی سختی بکشند نسل سوخته ، یا همان نسل پوست هندوانه خور ، نسلی که زمانی که کودک بود پدر سالاری بود و حالا که خود پدر شده فرزند سالاری است ، این نسل به خاطر این که می خواست به نوعی اشتباهات پدر و مادر خود را تکرار نکند و به فرزند و یا فرزندانش بها بدهد و احساسات آنان را جریحه دار نکند و اجازه ندهد تا کمبودهایی را که احساس کرده فرزندانش نیز احساس کنند . در یک جایی دچار اشتباه شد و به مشکل برخورد کرد ، این نسل دهه ی پنجاه ، بدون در نظر گرفتن عدالت و تعادل و ملاحظات تربیتی ، از ترس این که از جلو بام نیفتد ، آن قدر عقب عقب رفت تا از عقب بام افتاد و حالا که افتاده داد و فریادش به آسمان است که ما بدشانس هستیم و قدیم برده ی پدر و مادر بودیم و حالا برده ی فرزند . به نظر من هم پدر و مادرهای قدیم اشتباه کردند و هم ما اگر آنان کودکان را به حساب نمی آوردند ، ما هم در حد توانمان بیش از اندازه به کودکان رسیدگی کردیم و توقع آنان را بالا بردیم ، خودمان کمتر خوردیم تا آنان بیشتر بخورند ، بیشتر صرفه جویی کردیم تا آنان بیشتر بریز و بپاش کنند . در صورتی که کودکان نیز باید با مشکلات و سختی ها آشنا شوند تا وقتی وارد جامعه شدند با برخورد با اولین مشکل دچار سرخوردگی و یأس نشوند . اگر همیشه آسایش و راحتی باشد زندگی دچار یکنواختی و سکون می شود ، اگر پیاده راه رفته و خسته شده باشیم آن وقت نشستن در اتومبیل بدون در نظر گرفتن مارک و مدل آن برایمان لذت بخش است ، همان گونه که زمانی که به آب و یا غذا دسترسی نداریم ، به نازل ترین آن نیز قانعیم . من تصور می کنم که هیچ اشکالی ندارد که فرزندانمان را از همان کودکی عادت دهیم تا احترام به پدر و مادر را فرا بگیرند ، یادبگیرند به بزرگتر خود احترام بگذارند ، این رفاقت با بچه هایمان نیست که ما آنان را (شما) خطاب کنیم و آنان ما را (تو) ،کودکان باید از همان اوایل کودکی یاد بگیرندکه اگر پدر و مادر وظیفه ی رسیدگی به آنان را دارند ، آنان نیز در مقابل وظایفی دارند . این همه کتاب های روانشناسی ، این همه کلاس های مشاوره و این همه نکاتی که در مورد رفتار با کودکان وجود دارد ، شاید به درد هر خانواده ای نخورد ، چون هر خانواده فرهنگ خاصی را دارد و یک فرمول خاص برای تربیت نمی تواند مثمر ثمر باشد . ببینید بزرگان دین ما چقدر حکیمانه آموزش می دهند که چگونه با فرزندانمان برخورد کنیم . می گویند پدر و مادر باید سن فرزندان خود را به سه مرحله تقسیم کنند . از بدو تولد تا هفت سالگی ، از هفت سالگی تا چهارده سالگی و از چهارده سالگی تا بیست و یک سالگی . مرحله ی اول : در این سن کودکان (عزیز) خانه هستند . و باید بدانند که پدر و مادر آنان را دوست دارند و دوست داشتن را در گفتار و رفتار پدر و مادر ببینند و حس کنند .در این سن کودک تمام اصول تربیتی و آموزشی را از طریق بازی و برخوردهای مهربانانه در می یابد و حتی به صورت تفننی در انجام کارهای خانه نیز نقش آفرینی می کند ، انداختن سفره ی غذا و جمع آوری آن و پوشیدن لباس و کارهایی دیگر که در خور و توان کودک است . مرحله دوم : دراین مرحله کودکان (فرمانبر) خانه هستند و همانطور که در مرحله ی اول یاد گرفته اند باید ضمن داشتن احترام و عزت ، و این احساس که پدر و مادر همچنان آنان را دوست دارند ، و آنان نیز در برابر والدین و خانواده وضایفی دارند ، وظیفه ی خود راکه ابتدا ، انجام تکالیف مربوط به خود است به خوبی انجام داده و ازدستورات بزرگترها نیز پیروی کنند و باید ضمن القای این حس که مهم تر شده اند ، یاد بگیرند که نقش آنها در زندگی پررنگ تر شده و مسئولیتشان بیشتر . مثلا اگر خرید جزیی خواسته شده و یا درخواست مورد نظر پدر و مادر را انجام ندهند امروز نهار و یا شام خانه دچار اشکال می شود . مرحله سوم : در این مرحله فرزندان (وزیر) خانه هستند و همانگونه که مشهود است کودک که حالا نوجوان است و به سوی جوانی گام برمی دارد ضمن دانستن این موضوع که علی رغم کمتر شدن بوس و کنارهای دوران کودکی ، هنوز مورد علاقه ی پدر و مادر هست ، و او نیز باید به پدر و مادر و فرهنگ خانواده احترام بگذارد، باید بداند که به یکی از ارکان و پایه های خانواده تبدیل شده و در هر تصمیم گیری ، اعم از تصمیمات ساده مانند رفتن به مهمانی و یا تصمیمات مهم تر مانند ، مسافرت ، خرید خانه و یا اتومبیل و یا هرکاردیگری که به خانواده مربوط هست ، با او مشورت می شود و نظر او در کارها برای خانواده مهم است . بنابراین تنها به خاطر این که کودکانمان ناراحت نشوند ، آنان را دور از مشکلات خانواده نگه نداریم ، و نیز به یکبارگی سیل مشکلات را هم بر سر شان نریزیم که دچار یأس و نا امیدی شوند . در هر صورت کودکان ما اگر گاهی سختی بکشند قدر زندگی را بهتر خواهند دانست . این تنها یک نظریه ی کلی است و ناگفته پیداست که تربیت هر گلی مخصوص آن گل است و مسلم باغبانی گل های بهتری را پرورش می دهد که راجع به گل های مختلف شناخت بیشتری داشته و ضمن علاقه مندی به گل ها بیشتر نسبت به تربیت آنان کوشا باشد . والسلام
دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, :: 12:53 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان ((پدرم وقتی مُرد )) سیزده سال بیشتر نداشتم و تازه وارد دبیرستان شده بودم ، دبیرستان نمازی ، فکر کنم سال 1344 بود و اگر اشتباه نکنم تابستان همان سال بود که داداش حسام که در شرکت نفت آبادان کار می کرد به شیراز آمد و با توجه به تهیه شدن مقدمات از قبل ، ازدواج کرد ، از یک هفته قبل از عروسی با توجه به این که عروس و داماد ، دختر خاله و پسرخاله بودند ، خاله ها و دختر خاله ها برای پاک کردن برنج و نخود لوبیا و سبزی و خلاصه آماده کردن وسایل پخت و پز در خانه ی میزدایی سیدعلی آقا دور هم جمع شده بودند و ضمن انجام کار با خواندن واسونک و آهنگ های عروسی فضای شاد و جالبی را ایجاد کرده بودند ، مش امیر آقای خدابیامرز هم که سلیقه ی خاصی در حجله آرایی و چراغانی داشت از جند روز قبل شروع کرده بود به بستن حجله ، هرکس هر وسیله ای را که می دانست به درد این کار می خورد می آورد و به مش امیرآقا می سپرد ، پارچه های زربفت و رنگارنگ روتختی های الوان و قالیچه های مختلف همراه با چراغ های رنگی کوچک و بزرگ و خلاصه هرکسی به نحوی گوشه ی کار را می گرفت تا عروسی به نحو آبرو مندانه ای برگزار شود ، شب عروسی ، ‌تمام حیاط خانه چراغانی شده بود ،‌دیوارهای گچی حیاط را با طاقه های مخمل قرمز و سبز پوشانده و روی حوض آب را با تخته های ضخیم پوشانده بودند تا محل اجرای رقص و نمایش باشد سطح حیاط پر از صندلی های کرایه ای بود که تنگاتنگ چیده شده بودند تا مهمانان بیشتری را جا بدهند ، ‌شب عروسی آقام خدابیامرز خیلی شاد و شنگول بود و حتی برای ابراز شادی دستمال بازی هم می کرد ، کت و شلوارکرمی خوش ریختی را پوشیده بود با یک پیراهن سفید و صورت تراشیده با آن سبیل مخصوصی که فقط به اندازه ی پهنای یک انگشت پشت لبش گذاشته بود و خیلی قبراق و سرحال با همه خوش و بش می کرد آن شب مطرب ها با آهنگ های شاد و ریتمیک خود کوچک و بزرگ را به وجد آورده بودند و با نمایش شاه بازی و سیاه بازی مدعوین را سرگرم کرده و خنداندند و فردای عروسی نیز از صبح تا ظهر بساط (جی جی بی جی ) و(عروسک مینا) و لوطی های دوره گرد بر پا بود و تا مدت ها خاطره ی خوشی از این عروسی در ذهن من و بقیه باقی مانده بود . چند روز بعد از عروسی ، داداش حسام مجبور بود شیراز را ترک کرده و به آبادان بازگردد و خوب واضح است که زن خود را هم باید با خود ببرد ، با توجه به این که حضور یک بزرگتر برای شروع این زندگی جدید آن هم در شهر غریب لازم بود ، تصمیم براین شد تا مادر نیز همراه آنان به آبادان برود ، داداش حبیب هم که شیراز نبود و الآن درست یادم نیست که کجا کار می کرد ، بنابر این من و آقام تنها ماندیم ،‌ روزها که آقام سرگرم کار بود و من هم گیر مدرسه و عصر ها هم یا با بچه های محل توی کوچه و خیابان بازی می کردم و یا همراه آقام به قهوه خانه می رفتم ،‌ قهوه خانه ای که آقام می رفت قهوه خانه ی کرامت واقع در سه راه پهلوی آن موقع و سه راه طالقانی امروز بود . این قهوه خانه که به اندازه ی چهار پنج پله از سطح خیابان پایین تر بود محل تجمع افراد ی بود که می خواستند وقت خود را به نوعی بگذرانند وقتی از پله ها پایین می رفتیم ، وارد حیاطی می شدیم که مملو از آدم هایی بود که روی کرسی های چوبی کوچکی نشسته و با هم گپ می زدند و در جلوشان هم ازکرسی دیگری به عنوان میز استفاده می کردند ،‌ شاگرد قهوه چی هم استکان چای را روی همین کرسی ها می گذاشت . بوی چای و توتون و تنباکو و دود سیگار همراه با سرو صدای قهوه چی و به هم زدن استکان و نعلبکی با همهمه ی مردم در قهوه خانه حال و هوای خاصی را به آدم می داد ، شاگرد قهوه چی که در جمع کردن استکان و نعلبکی تبحر خاصی داشت ،‌ با یک دست استکان و نعلبکی ها را ازروی کرسی ها برمیداشت و آن ها را به هم می زد و ته مانده ی چای را توی باغچه می ریخت و و به نحو جالبی حدود بیست استکان نعلبکی را روی یک دست دیگرش جمع می کرد طوری که نعلبکی ها دور و استکان ها در وسط قرار می گرفتند و با شو خی و مزاح با مشتریان چشمه های خاصی هم می آمد تا جلب نظرکند ،‌ همه ی سرو صدا ها تا قبل از شروع نقالی بود و زمانی که پیرمرد نقال یکی از داستان های شاهنامه را شروع می کرد همه محو داستان می شدند و سکوت خاصی قهوه خانه را فرا می گرفت ، گفتار پیرمرد نقال با آب و تاب فراوان و حرکات مخصوص دست و چوب کوتاهی که زیر بغل میگذاشت بسیار جذاب بود ، که این چوب هم شمشیر بود هم گرز و هم کمان و گاهی با همین چوب حرکت شمشیر بازی و زدن گرز و تیر اندازی با کمان را طوری به نمایش می گذاشت که همه را در بهت و حیرت فرو می برد. به هر صورت من و آقام شب ها کنار هم می نشستیم ،‌ آقام معمولاً کم حرف میزد و من که نبود مادر بیشتر شب ها غم سنگینی را به دلم میریخت گاهی نیز در چهره ی آقام این غم را می دیدم و آن وقت بود که با حرص بیشتری دود تریاک را می بلعید و سپس آن را همراه با آهی از دهان و بینی اش بیرون می داد و برای این که من متوجه این موضوع نشوم مرا وادار می کرد تا برایش روزنامه بخوانم و اگر اشتباه نکنم تنها روزنامه ای که آقام گاهی از سرکار می آورد روزنامه ی پارس بود و این قضیه برای من جالب و باعث تعجب بود که آقام با وجود بی سوادی ،‌ هرجا که من در خواندن روزنامه اشتباه می کردم آن را اصلاح می کرد . هفت هشت ماه گذشت و ما در این مدت به وسیله ی نامه که معمولاً حدود یک ماه طول می کشید گاهی از آّبادان خبرهایی می گرفتیم و این خبر که پروانه خانم زن داداش حسام حامله است باعث خوشحالی بیش از حد آقام شده بود و این که قرار است برای وضع حمل و به دنیا آوردن بچه به شیراز بیایند نیز خوشحالی ما را افزون تر می کرد . تا این که درست روز هجدهم خرداد ماه سال 1345 ساعت شش یا هفت صبح بود ، من خواب بودم که ناگهان دست های مهربانی راروی سر و گونه هایم احساس کردم و زمانی که چشم هایم را باز کردم چهره ی مادر را در حالی که از اشک خیس بود دیدم و خود را در آغوشش انداختم . عجب حالی داشتم بعد از هشت یا نه ماه دوری بغضم ترکیده بود و های و های گریه را سر داده بودم ،‌ آقام هم در حالی که اشک توی چشماش حلقه زده بود ، دستی روی سر من می کشید و دستی روی سر مادر و مدام می گفت بسه دیگه ، بسه . چرا گریه می کنی ؟ چند ساعت بعد همه ی اهل خانه و آشنایان نزدیک که از ورود مادر با پروانه خانم مطلع شده بودند به خانه ی میزدایی سید علی آقا آمده و همه در اتاق پنج دری بالا نشسته بودند هر کدام از اقوام چیزی می پرسید راجع به آبادان ، راجع به مردم و گرمای آبادان و خلاصه همه می خواستند کنجکاوی خود را ارضاء کنند ، ساعت نه یا ده صبح بود که دختر خاله قمرخانم ، سراسیمه وارد پنج دری شد و با حالتی ترسناک گفت : آ. ..قو ، آ. . . قو ، آقو حالش به هم خورده همه هراسان به سمت اتاق ما دویدند و لحظاتی بعد صدای شیون مرگ از خانه بلند شد ، اشک های من و مادر که تا چند ساعت پیش اشک های شوق بود به اشک های مرگ و خنده هامان به ضجه تبدیل شد ،‌ من درست مثل آدم هایی که ضربه توی سرشان خورده باشد گیج و مات یک گوشه چمباتمه زده و آرام آرام اشک می ریختم ، ‌تنها کاری که به من محول شد این بود که به عمو سید اسماعیل خبر بدهم ،‌ عمو توی یک محضر کار می کرد اگر اشتباه نکنم محضر آقای نکویی ، که توی خیابان کریم خان زند نزدیکی های حمام بهارستان بود و من از درشیخ ، از تو ی کوچه بغل نانوایی هوشنگ خان دویدم و از جلو حمام حاج هاشم ردشدم و بعد از گذشتن از سنگ دقاقیا به خیابان رسیدم ،‌ همین طور یک نفس دویدم و وقتی می خواستم از پله های محضر بالا بروم زانوانم بی حس شده بود و نفسم به شماره افتاده بود ، عمو سید اسماعیل تا چشمش به من افتاد گفت :‌ چته جعفر و من فقط توانستم بگویم . . . آقام . . . آقام عمو بلافاصله بلند شد و دست مرا گرفت و همین طور که از پله های محضر پایین می آمدیم ، مرتب می گفت چیزی نیست نگران نباش و من می دانستم که این حرف ها را برای آرامش من می زند ،‌ بلافاصله همراه عمو با تاکسی به خانه آمدیم و وقتی فریاد کاکام کاکام را از عمو سید اسماعیل شنیدم ، دیگه فهمیدم که کار از کار گذشته . تا ظهر همه ی کارها انجام شد و جنازه را برای دفن به دارالسلام بردند و در قسمتی که مخصوص خانواده ی شیوا بود به خاک سپردند و بعد هم مراسم ختم و صوت قرآن و لباس های سیاه عزا ،‌ تا چند روز اول همه نسبت به من مهربان بودند و هرکس به من می رسید دستی روی سرم می کشید و از سر محبت سخنانی به زبان می آورد و حتی بعضی ها هم یک سکه ی یک قرانی و یا بیشتر را کف دست من می گذاشتند تا یتیم نوازی کرده باشند و همه در این که آقام مرد بسیار خوبی بوده و آزار و اذیتش به کسی نرسیده و خوش اخلاق و مهربان بوده اتفاق نظر داشتند و این قضیه برای من مایه ی تعجب بود که چرا حالا که آقام مرده ، مردم فهمیدند که آدم خوبی بوده ، و چرا در این مدت که من و آقام شب ها دوتایی یه گوشه ی اتاق کز می کردیم و گاهی برا ی خوراک خوردن نیز مشکل داشتیم ،‌ کسی سراغ این آدم خوب را نگرفت و کسی نگفت این آدم خوب به هم زبان نیاز دارد و یکی باید باشد تا لباس های این آدم خوب را بشوید و . . . . . . ‌پیش از این اتفاق داداش حبیب دیوان پروین اعتصامی را خریده بود و من در میان این دیوان شعری را بسیار دوست داشتم و آن شعر (کودک یتیم) بود که گاه گاه نیز آن را با صدای بلند می خواندم و از شما چه پنهان دلم به حال آن پسرک یتیم می سوخت و زمانی که این اتفاق افتاد و من فهمیدم من هم با از دست دادن آقام یتیم شدم ، باز این شعر در ذهن من می جوشید و هنوز هم پس از گذشت آن همه سال آن را به یاد دارم . کودکی کوزه ای شکست و گریست که مرا پای خــــــانه رفتن نیست چه کنــــــــــم اوستاد اگر پرسد کوزه ی آب از اوست از من نیست
دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, :: 12:53 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان ((چشمهایش)) . . . . . هر روز او را می دیدم ، سر چهارراه پشت چراغ قرمز ، در طول روز معمولاً دو یا سه بار از این چهارراه عبور می کردم و تقریباً هر دفعه او را می دیدم ، لباس های ژنده و کثیف با صورتی گندمگون و قدی که به زور به پنجره ماشین می رسید ، با دستمالی که به ظاهر برای تمیز کردن شیشه ی ماشین های عبوری به کار می رفت ،‌ نمی دانم چرا وقتی او را نگاه می کردم دچار حالتی غریب می شدم و چیزی گلویم را می فشرد ، مخصوصاً زمانی که به چشمانش می نگریستم دلم آتش می گرفت تا به حال چشم هایی به این حالت ندیده بودم ،‌چشم هایی به شفافیت آینه ، به گیرایی صداقت ،‌ به عمق دریا و به رنگ آسمان و آن زمان که در این چشم ها التماس موج می زد ، چنان درهم فشرده می شدم که شاید از درون گریه می کردم و اشک می ریختم و آنگاه به خود می گفتم : این فرزند کیست و چرا این چنین در کوچه ها و خیابان ها سرگردان است ، شب ها کجا می خوابد ،‌غذایش چگونه تأمین می شود ، آیا پدر و مادرش اصلاً به او فکر می کنند ؟و با این تفکرات پریشان و نا به سامان ، چنان دچار عذاب می شدم که گویی من هم به نوعی در آوارگی و سرگردانی او نقش دارم ، ولی چگونه و چطور ؟ خودم هم نمی دانستم و حتی نمی دانستم که چرا خود را مسئول می دانم . به هر حال هر روز او را می دیدم و به نوعی به بودنش عادت کرده بودم و هربار به او پول می دادم و شاید با این کار می خواستم گوشه ای از مسئولیت اجتماعی و انسانی خود را انجام داده باشم . بعد از مدتی تقریباً طولانی دیگر اورا ندیدم و هر بار که از سر آن چهار راه رد می شدم بی اختیار دنبالش می گشتم ، تا این که این ماجرا نیز مانند خیلی از مسائل و ماجراهای دیگر از یاد من رفت و به دست فراموشی سپرده شد ، از این قضیه حدوداً ده دوازده سال گذشت و از تمام زوایای مغز من پاک شد ، طوری که انگار هرگز پیش نیامده و هرگز وجود نداشته . یک شب در پارک نزدیک خانه قدم می زدم و غرق در افکار پراکنده ی خود بودم که ناگهان صدای همهمه و داد و فریادی مرا به خود آورد ، گوشه ای از پارک شلوغ شد و من هم به آن سو کشیده شدم ، دعوای مفصلی بود ، دو جوان باهم گلاویز شده بودند و در حین رد و بدل کرده الفاظ رکیک با مشت و لگد به جان هم افتاده بودند ، قیافه ی هردو نشان می داد ، از ولگردانی هستند که معمولاً دراین گونه جاها پرسه می زنند ، یکی از آنان کم سن و سال تر به نظر می رسید معلوم نبود دعوا بر سر چیست ولی هیچکس حاضر نبود قدمی برای جدا کردن آنان و فیصله دادن به دعوا بردارد ، در همین اثنا یکی از آنان دست در جیب کرد و چاقویی را بیرون آورد و تا پسر جوان تر خواست به خود بیاید تیغه ی چاقو در سینه ی او نشست ، ضارب که ماندن را جایز ندید پا به فرار گذاشت ، یکی گفت :‌ آقا هرکی تلفن داره یه زنگ بزنه به 110 و یکی دیگه گفت : باید اورژانس خبر کنید . جوانک روی زمین افتاده بود و خون هم چنان از بدنش خارج می شد . بیش از چند دقیقه طول نکشید که ماشین اورژانس رسید ولی ظاهراً دیر شده بود ، چون جوان بیچاره در حالی که چشمانش به سوی آسمان باز بود ، جان به جان آفرین تسلیم کرده بود ،‌ وقتی داشتم به او می نگریستم به نظرم رسید این جوان را می شناسم ،‌ چقدر چشمان آشنایی داشت . آن شب تا نیمه های شب این موضوع فکر مرا به خود مشغول کرده بود و هرچه سعی می کردم خوابم نمی برد ، از خود می پرسیدم خون این جوان به گردن کیست ؟ آیا مقصر فقط آن کسی است که او را با چاقو زده و یا آنان که این چنین بستر نا امنی را برای جامعه فراهم کرده اند نیز دستشان آلوده است ؟ به هر صورت شب بسیار بدی را گذراندم ، تا صبح از این دست به آن دست می شدم قیافه ی جوان مقتول یک لحظه از نظرم دور نمی شد ، بیچاره پدر و مادرش چه حالی دارند و. . . . . .صبح خسته تر از شب قبل از خواب بیدار شده و طبق معمول از خانه بیرون زدم ،‌ پشت چراغ قرمز،‌ رادیو را روشن کردم ، گوینده با حرارت صحبت می کرد و سعی داشت با صحبت هایش به شنوندگان انرژی بدهد ، در لابلای صحبتش نیز موزیک شادی پخش می شد ، ومن با انگشتانم روی فرمان اتومبیل همراه با آهنگ رادیو ضرب می گرفتم . . . ناگهان به یاد آن کودکی که ده دوازده سال پیش او را سر همین چهارراه می دیدم ، افتادم و یک مرتبه مثل کسی که دچار برق گرفتگی شده باشد ، تمام عضلاتم منقبض گردید ، آّب دهنم خشک شد و توی سرم مثل این که با طبل می کوبیدند ، احساس کردم نفسم بند آمده و به یاد آوردم چشمان جوان مقتول را که چگونه برایم آشنا بود و هم چنان که چشم های صاف و شفاف او را به خاطر می آوردم به یادم آمد که چگونه دست کوچکش را به زور می کشید تا به شیشه ی ماشین برسد و آنگاه چشم هایش را با حالتی ملتمسانه در چشم هایم می دوخت تا من هم دست در جیب کنم و به او پولی بدهم ، با یاد آوری این خاطرات ، قطره ی اشکی را که نا خودآگاه روی گونه هایم می غلتید پاک می کردم که صدای بوق ممتد اتومبیل های پشت سر همراه با فریاد های اعتراض رانندگان مرا به خود آورد و به راه افتادم .
![]() ![]() آرشيو وبلاگ
![]() ![]() پیوندهای روزانه
![]() ![]() پيوندها
![]()
![]() ![]() ![]() |
||
![]() |