نصیحت نامه
نوشته های خودم
|
||
یک شنبه 16 فروردين 1394برچسب:, :: 1:40 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان ((من و گربه و وافور))
صبح يكي از روزهاي تابستان با خوشحالي زايدالوصفي از خواب بيدار شدم و من كه هميشه ي خدا به زور داد و فرياد و دامب و دامب نقاره از خواب بيدار مي شدم آن روز به مجرد اين كه فهميدم صبح شده مثل فنر از جا پريدم ، نگاهي به حياط انداختم ، وقتي دوچرخه را كنار ديوار ديدم ، آمدم و بعد از سلام كردن ، دست و صورت نشسته كنار منقل پهلوي آقام نشستم ، آقام كه از نوع بيدار شدن من فهميده بود قضيه اي در كار است گفت : حاج آقو صُب به خير چه خبر شده صُب به ئي زودي بيدار شدي تازه آفتاب كف حياط پهن شده . و من درحالي كه خودم را مي خاراندم ، گفتم داداش حبيب مي خواد امروز منه ببره چرخ سواري و آقام كه مي خواست براي من چاي بريزد گفت : پوشو برو دسّ و صورتته بوشور ، بيو بيشين ،صُبونه بوخور . صبحانه را كه عبارت بود از يك تيكه نان سنگك شب مانده و يك استكان چايي خورده و نخورده پريدم توي حياط و به طرف دوچرخه رفتم ، دو چرخه اي كه داداش حبيب خريده بود مثل اكثر دوچرخه هاي آن زمان هم زنگ داشت و هم شماره و هم قفل مخصوصي كه زبانه ي آن وارد چرخ عقب مي شد و اجازه نمي داد چرخ حركت كند ، شماره ي دوچرخه يك صفحه ي بيضي شكل بود كه رنگ سفيد داشت و روي آن با خط مشكي چند تا عدد نوشته شده بود و درست زير زين دوچرخه بالاي چرخ عقب نصب شده ، طوري كه حدود چهار پنج سانت از هرطرف بيرون زده بود . نزديك دوچرخه كه رسيدم داداش حبيب داد زد :
- جعفر دس نزنيا ميوفته روت . . . من هم شنيده و نشنيده پارچه اي را كه زير زين دوچرخه جاسازي شده بود برداشته و شروع كردم به تميز كردن دوچرخه و همين طور كه كنار چرخ عقب نشسته بودم و داشتم طوقه ي برّاق دوچرخه را پاك مي كردم ، ناگهان دوچرخه حرکتی کرد و روي من افتاد و قسمت بيضي شكل شماره ي آن نشست توي سرم كه جيغ و گريه ي من و فرياد مادر و خوني كه از سر من بيرون مي زد همه را دستپاچه كرده بود . بلافاصله پارچه اي آوردند و با آن محكم روي زخم را گرفته ، با پيشنهاد آقام مرا به داروخانه ي وزيري كه درست سر كوچه بود بردند ، آقاي وزيري كه مرد چاق و تر و تميزي بود و موهاي سرش نیز كاملاً ريخته بود نگاهي به سر من انداخت و گفت : ما كاري نمي تونيم انجام بديم سرش شكافته بايد ببريدش بيمارستان ، سرش بخيه بشه . اسم بيمارستان رعشه بر اندام من انداخت و به خصوص کلمه ی بخیه چنان ترسی را به جان من انداخت که با همه ی وجود فریاد کشیدم نه من نمی خوام من بیمارستان نمی رم چون اسم بيمارستان و اسم دكتر هميشه با درد تزريق آمپول تداعي مي شد، هيچ بچه اي نبود كه از آمپول نترسد ، چه رسد به بیمارستان ، مرا به خانه آوردند و يادم نيست چه كسي پيشنهاد گذاشتن كِنَتره (تارعنكبوت ) را داد ، فكر كنم بي بي اين پيشنهاد را داد ، بي بي مادر بزرگ مادري من بود و باوجود اين كه اين اواخر نابينا شده بود از حافظه ي قوي و خوبي بر خوردار بود طوري كه تمام ديوان حافظ را از حفظ داشت و يك تنه حاضر بود با سه چهار نفر مشاعره كند و معمولاً هم برنده مي شد ، اين پيشنهاد موجب آرامش من شد ، چون به زعم من از بيمارستان رفتن خيلي بهتر بود ، به هر شكل مقداري كِنَتره از كنار ديوارهاي سياه و كثيف مطبخ جمع آوري كرده به صورت لوله اي در آوردند و در شكاف سر من قرار دادند و با گذاشتن يك تكه پنبه ي بزرگ و بستن آن با يك دستمال كه تا زير چانه ي من آمده بود خون بند آمد ، حالا قضيه ي بهداشتي آن بماند كه چطور يك زخم باز با يك مجموعه ی ميكرب آلوده نشد اين هم به حساب مسائلي گذاشته مي شود كه هنوز دليلي براي آن وجود ندارد . . . ! من كه از شدت ضربه و خون ريزي و مسائل جانبي آن گيج و منگ بودم و نمي توانستم حركت كنم اجباراً كنار دست آقام پهلوي منقل نشستم و آقام كه معلوم بود دلش به حال من سوخته ، همچنان كه مشغول چسباندن ترياك روي حقه ي وافور بود داشت با من حرف مي زد . . . . بو و و خوب مي شي ، مي گن فلاني چاقو خورد تو كومش همه ي دل و روده ش ريخت بيرون ، با دس دل و روده شه برگردوند سرجاش ، با شال كومشه بس و دس كرد به چاقو افتاد دمبال كسي كه زده بودش ، حالو سر تو كه چيزيش نشده بووو. در همين ميان مادر كه مي خواست نهار ظهر درست كند چند تا تكه ي گوشت را كه شسته بود داخل يك كاسه ، گذاشت كنار دست آقام و گفت :آ. . قو والّو حواست باشه گربو نيات سراغش تا من بيام .
توي خونه ي ما كه در واقع خونه ي ميزدايي سيد علي آقا بود گربه ي سياهي هميشه بين اتاق ها و حياط مي گشت و ميو ميو كنان غذايي طلب مي كرد و هركسي هم تكه ي ناني و يا خوراك به درد نخوري كه داشت جلو اين گربه مي انداخت ، رفت و آمد اين گربه تقريباً آزادانه بود و به خاطر همين موضوع ، اهالي خانه نیز حواسشان به مواد غذايي خودشان بود كه توسط اين گربه به يغما برده نشود و آن روز مادر سفارش مؤكدي كرد و كاسه ي گوشت را كنار دست آقام گذاشت و رفت و در همين زمان كه آقام مشغول كشيدن ترياك و صحبت كردن با من بود يك دفعه گربه به طرف كاسه حمله برد و يك تكه گوشت را به دندان گرفت كه آقام زود متوجه شد و با دست چپ گوشت را گرفت ،يك سر گوشت توي دهن گربه بود و يك سر ديگرش دست آقام و هرچه آقام گوشت را مي كشيد و به چپ و راست تكان مي داد و پيشت پيشت مي كرد گربه دست بردار نبود و گوشت را ول نمي كرد کشمکش بین آقام و گربه و این که آقام دائم به گربه می گفت پدرسگ مرا به خنده انداخته بود ، تا اين كه آقام با عصبانيت وافور را كه در دست راستش بود با شدت طوری توي سر گربه کوبید كه حقه ي وافور شكست و گربه ی بدبخت هم گوشت را رها كرد و با ناله اي گريخت ، آقام كه حسابي كفرش درآمده بود با گفتن لا اله الاالله و چند تا بد و بيراه به گربه و گوشت و روزگار با حسرت نگاهي به حقه ي شكسته ي وافور كرد و وقتي متوجه شد که دیگر كار از كار گذشته وعيش دارد منقص مي شود مرا با سر شكسته به دنبال خريد حقه ي وافور فرستاد و من هم با اكراه و با قيافه ي مضحكي كه داشتم از خانه بيرون رفتم .
![]() ![]() آرشيو وبلاگ
![]() ![]() پیوندهای روزانه
![]() ![]() پيوندها
![]()
![]() ![]() ![]() |
||
![]() |