نصیحت نامه
نوشته های خودم
 
دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, :: 12:53 ::  نويسنده : سید جعفر راکبیان

((پدرم وقتی مُرد ))

سیزده سال بیشتر نداشتم و تازه وارد دبیرستان شده بودم ، دبیرستان نمازی ، فکر کنم سال 1344 بود و اگر اشتباه نکنم تابستان همان سال بود که داداش حسام که در شرکت نفت آبادان کار می کرد به شیراز آمد و با توجه به تهیه شدن مقدمات از قبل ، ازدواج کرد ،  از یک هفته قبل از عروسی با توجه به این که عروس و داماد ، دختر خاله و پسرخاله بودند ، خاله ها و دختر خاله ها برای پاک کردن برنج و نخود لوبیا و سبزی و خلاصه آماده کردن وسایل پخت و پز در خانه ی میزدایی سیدعلی آقا دور هم جمع شده بودند و ضمن انجام کار با خواندن واسونک و آهنگ های عروسی فضای شاد و جالبی را ایجاد کرده بودند ، مش امیر آقای خدابیامرز هم که سلیقه ی خاصی در حجله آرایی و چراغانی داشت از جند روز قبل شروع کرده بود به بستن حجله ، هرکس هر وسیله ای را که می دانست به درد این کار می خورد می آورد و به مش امیرآقا می سپرد ، پارچه های زربفت و رنگارنگ روتختی های الوان و قالیچه های مختلف همراه با چراغ های رنگی کوچک و بزرگ و خلاصه هرکسی به نحوی گوشه ی کار را می گرفت تا عروسی به نحو آبرو مندانه ای برگزار شود ، شب عروسی  ، ‌تمام حیاط خانه چراغانی شده بود ،‌دیوارهای گچی حیاط را با طاقه های مخمل قرمز و سبز پوشانده و روی حوض آب را با تخته های ضخیم پوشانده بودند تا محل اجرای رقص و نمایش باشد سطح حیاط پر از صندلی های کرایه ای بود که تنگاتنگ چیده شده بودند تا مهمانان بیشتری را جا بدهند ، ‌شب عروسی آقام خدابیامرز خیلی شاد و شنگول بود و حتی برای ابراز شادی دستمال بازی هم می کرد ، کت و شلوارکرمی خوش ریختی را پوشیده بود با یک پیراهن سفید و صورت تراشیده با آن سبیل مخصوصی که فقط به اندازه ی پهنای یک انگشت پشت لبش گذاشته بود و خیلی قبراق و سرحال با همه خوش و بش می کرد آن شب مطرب ها با آهنگ های شاد و ریتمیک خود کوچک و بزرگ را به وجد آورده بودند و با نمایش شاه بازی و سیاه بازی مدعوین را سرگرم کرده و خنداندند و فردای عروسی نیز از صبح تا ظهر بساط (جی جی بی جی ) و(عروسک مینا) و لوطی های دوره گرد بر پا بود و تا مدت ها خاطره ی خوشی از این عروسی در ذهن من و بقیه باقی مانده بود .

چند روز بعد از عروسی ، داداش حسام مجبور بود شیراز را ترک کرده و به آبادان بازگردد و خوب واضح است که زن خود را هم باید با خود ببرد ، با توجه به این که حضور یک بزرگتر برای شروع این زندگی جدید آن هم در شهر غریب لازم بود ، تصمیم براین شد تا مادر نیز همراه آنان به آبادان برود ، داداش حبیب هم که شیراز نبود و الآن درست یادم نیست که کجا کار می کرد ، بنابر این من و آقام تنها ماندیم ،‌ روزها که آقام سرگرم کار بود و من هم گیر مدرسه و عصر ها هم یا با بچه های محل توی کوچه و خیابان بازی می کردم و یا همراه آقام به قهوه خانه می رفتم ،‌ قهوه خانه ای که آقام می رفت قهوه خانه ی کرامت واقع در سه راه پهلوی آن موقع و سه راه طالقانی امروز بود . این قهوه خانه که به اندازه ی چهار پنج پله از سطح خیابان پایین تر بود محل تجمع افراد ی بود که می خواستند وقت خود را به نوعی بگذرانند وقتی از پله ها پایین می رفتیم ، وارد حیاطی می شدیم که مملو از آدم هایی بود که روی کرسی های چوبی کوچکی نشسته و با هم گپ می زدند و در جلوشان هم ازکرسی دیگری به عنوان میز استفاده  می کردند ،‌ شاگرد قهوه چی هم استکان چای را روی همین کرسی ها می گذاشت . بوی چای و توتون و تنباکو و دود سیگار همراه با سرو صدای قهوه چی و به هم زدن استکان و نعلبکی با همهمه ی مردم در قهوه خانه حال و هوای خاصی را به آدم می داد ، شاگرد قهوه چی که در جمع کردن استکان و نعلبکی تبحر خاصی داشت ،‌ با یک دست استکان و نعلبکی ها را ازروی کرسی ها برمیداشت و آن ها را به هم می زد و ته مانده ی چای را توی باغچه    می ریخت و و به نحو جالبی حدود بیست استکان نعلبکی را روی یک دست دیگرش جمع می کرد طوری که نعلبکی ها دور و استکان ها در وسط قرار می گرفتند و با شو خی و مزاح با مشتریان چشمه های خاصی هم می آمد تا جلب نظرکند ،‌ همه ی سرو صدا ها تا قبل از شروع نقالی بود و زمانی که پیرمرد نقال یکی از داستان های شاهنامه را شروع      می کرد همه محو داستان می شدند و سکوت خاصی قهوه خانه را فرا   می گرفت ، گفتار پیرمرد نقال با آب و تاب فراوان و حرکات مخصوص دست و چوب کوتاهی که زیر بغل میگذاشت بسیار جذاب بود ، که این چوب هم شمشیر بود هم گرز و هم کمان و گاهی با همین چوب حرکت شمشیر بازی و زدن گرز و تیر اندازی با کمان را طوری به نمایش       می گذاشت که همه را در بهت و حیرت فرو می برد. به هر صورت من و آقام شب ها کنار هم می نشستیم ،‌ آقام معمولاً کم حرف میزد و من که نبود مادر بیشتر شب ها غم سنگینی را به دلم میریخت گاهی نیز در چهره ی آقام این غم را  می دیدم و آن وقت بود که با حرص بیشتری دود تریاک را می بلعید و سپس آن را همراه با آهی از دهان و بینی اش بیرون می داد و برای این که من متوجه این موضوع نشوم مرا وادار     می کرد تا برایش روزنامه بخوانم و اگر اشتباه نکنم تنها روزنامه ای که آقام گاهی از سرکار می آورد روزنامه ی پارس بود و این قضیه برای من جالب و باعث تعجب بود که آقام با وجود بی سوادی ،‌ هرجا که من در خواندن روزنامه اشتباه می کردم آن را اصلاح می کرد .  

هفت هشت ماه گذشت و ما در این مدت به وسیله ی نامه که معمولاً حدود یک ماه طول می کشید گاهی از آّبادان خبرهایی          می گرفتیم و این خبر که پروانه خانم زن داداش حسام حامله است باعث خوشحالی بیش از حد آقام شده بود و این که قرار است برای وضع حمل و به دنیا آوردن بچه به شیراز بیایند نیز خوشحالی ما را افزون تر می کرد . تا این که درست روز هجدهم خرداد ماه سال 1345 ساعت شش یا هفت صبح بود ، من خواب بودم که ناگهان دست های مهربانی راروی سر و گونه هایم احساس کردم و زمانی که چشم هایم را باز کردم چهره ی مادر را در حالی که از اشک خیس بود دیدم و خود را در آغوشش انداختم . عجب حالی داشتم بعد از هشت یا نه ماه دوری بغضم ترکیده بود و های و های گریه را سر داده بودم ،‌ آقام هم در حالی که اشک توی چشماش حلقه زده بود ، دستی روی سر من می کشید و دستی روی سر مادر و مدام  می گفت بسه دیگه ، بسه . چرا گریه می کنی ؟

چند ساعت بعد همه ی اهل خانه و آشنایان نزدیک که از ورود مادر با پروانه خانم مطلع شده بودند به خانه ی میزدایی سید علی آقا آمده و همه در اتاق پنج دری بالا نشسته بودند هر کدام از اقوام چیزی می پرسید راجع به آبادان ، راجع به مردم و گرمای آبادان و خلاصه همه      می خواستند کنجکاوی خود را ارضاء کنند ، ساعت نه یا ده صبح بود که دختر خاله قمرخانم ، سراسیمه وارد پنج دری شد و با حالتی ترسناک گفت : آ. ..قو ، آ. . . قو ، آقو حالش به هم خورده همه هراسان به سمت اتاق ما دویدند و لحظاتی بعد صدای شیون مرگ از خانه بلند شد ، اشک های من و مادر که تا چند ساعت پیش اشک های شوق بود به اشک های مرگ و خنده هامان به ضجه تبدیل شد ،‌ من درست مثل آدم هایی که ضربه توی سرشان خورده باشد گیج و مات یک گوشه چمباتمه زده و آرام آرام اشک می ریختم ، ‌تنها کاری که به من محول شد این بود که به عمو سید اسماعیل خبر بدهم ،‌ عمو توی یک محضر کار می کرد اگر اشتباه نکنم محضر آقای نکویی ، که توی خیابان کریم خان زند نزدیکی های حمام بهارستان بود و من از درشیخ ، از تو ی کوچه بغل نانوایی هوشنگ خان دویدم و از جلو حمام حاج هاشم ردشدم و بعد از گذشتن از سنگ دقاقیا به خیابان رسیدم ،‌ همین طور یک نفس دویدم و وقتی می خواستم از پله های محضر بالا بروم زانوانم بی حس شده بود و نفسم به شماره افتاده بود ، عمو سید اسماعیل تا چشمش به من افتاد گفت :‌ چته جعفر و من فقط توانستم بگویم . . . آقام . . . آقام عمو بلافاصله بلند شد و دست مرا   گرفت و همین طور که از پله های محضر پایین       می آمدیم ، مرتب  می گفت چیزی نیست نگران نباش و من می دانستم که این حرف ها را برای آرامش من می زند ،‌ بلافاصله همراه عمو با تاکسی به خانه آمدیم و وقتی فریاد کاکام کاکام را از عمو سید اسماعیل شنیدم ، دیگه فهمیدم که کار از کار گذشته .

تا ظهر همه ی کارها انجام شد و جنازه را برای دفن به دارالسلام بردند و در قسمتی که مخصوص خانواده ی شیوا بود به خاک سپردند و بعد هم مراسم ختم و صوت قرآن و لباس های سیاه عزا ،‌ تا چند روز اول همه نسبت به من مهربان بودند و هرکس به من می رسید دستی روی سرم می کشید و از سر محبت سخنانی به زبان می آورد و حتی بعضی ها هم یک سکه ی یک قرانی و یا بیشتر را کف دست من می گذاشتند تا یتیم نوازی کرده باشند و همه در این که آقام مرد بسیار خوبی بوده و آزار و اذیتش به کسی نرسیده و خوش اخلاق و مهربان بوده  اتفاق نظر داشتند و این قضیه برای من مایه ی تعجب بود که چرا حالا که آقام مرده ، مردم فهمیدند که آدم خوبی بوده ، و چرا در این مدت که من و آقام شب ها دوتایی یه گوشه ی اتاق کز می کردیم و گاهی برا ی خوراک خوردن نیز مشکل داشتیم ،‌ کسی سراغ این آدم خوب را نگرفت و کسی نگفت  این آدم خوب به هم زبان  نیاز دارد و یکی باید باشد تا لباس های  این آدم خوب را بشوید و  . . . . . . 

‌پیش از این اتفاق داداش حبیب دیوان پروین اعتصامی را خریده بود و من در میان این دیوان شعری را بسیار دوست داشتم و آن شعر (کودک یتیم) بود که گاه گاه نیز آن را با صدای بلند می خواندم و از شما چه پنهان دلم به حال آن پسرک یتیم   می سوخت و زمانی که این اتفاق افتاد و من فهمیدم من هم با از دست دادن آقام یتیم شدم ، باز این شعر در ذهن من می جوشید و هنوز هم پس از گذشت آن همه سال آن را به یاد دارم .

کودکی کوزه ای شکست و گریست

که مرا پای خــــــانه رفتن نیست

چه کنــــــــــم اوستاد اگر پرسد

کوزه ی آب از اوست از من نیست

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان نصیحت نامه و آدرس s.j.rakebian.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 125
بازدید دیروز : 57
بازدید هفته : 194
بازدید ماه : 259
بازدید کل : 48440
تعداد مطالب : 66
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1