نصیحت نامه
نوشته های خودم
 
دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, :: 12:53 ::  نويسنده : سید جعفر راکبیان

((اسکناس ده تومنی))

. . . . . فکر می کنم ده یا دوازده ساله بودم حدود سال های 1342ویا 1343 بود ، اولین تابستانی بود که بالاجبار بایستی کار می کردم این که می گویم بالاجبار به این خاطر است که در آن موقع بزرگترها به مجرد تعطیلی مدارس و شروع فصل تابستان پسرها را بیکار نمی گذاشتند و کمتر پسربچه ای را میدیدید که مفت بگردد و مفت بخورد ،‌ اصلاً در طول روز وجود مردها و پسر ها در خانه پسندیده نبود ،‌ دختر بچه ها  باید همراه مادر به کارهای خانه رسیدگی        می کردند و ضمن کمک به مادر آموزش خانه داری نیز         می دیدند و پسر بچه ها هم می بایستی در بیرون از خانه با پدر همکاری می کردند ، اگر پدر مغازه دار بود که نزد پدر و در غیر این صورت پسر ها یا شاگرد و پادو مغازه های دیگران می شدند و یا با پهن کردن بساط های تابستانی و فروش تنقلات ، هم به اقتصاد خانواده کمک می کردند و هم سرگرم بوده و بیکار    نمی گشتند و هم این که یواش یواش نحوه ی برخوردهای اجتماعی را آموزش دیده و برای ورود به اجتماع آماده می شدند

به هر شکل من هم که از این قاعده مستثنی نبودم ، به این علت که آقام در اداره ی برق کارمی کرد و من نمی توانستم آن جا کاری انجام دهم ، بنا براین در مغازه ی بقالی عباس آقای خدا بیامرز شوهر دختر دائیم به عنوان پادو و شاگرد مشغول به کار شدم . مغازه ی عباس آقا بین فلکه مصدق و دروازه ی قصابخانه درست روبروی خیابان جدیدالتأسیسی بود که نام شهردار و یا استاندار آن زمان را روی آن گذاشته بودند و به خیابان مهرزاد معروف بود ، در مغازه ی عباس آقا از نفت گرفته تا نخود لوبیا و لبنیات و بیسکویت و تخمه ، همه چیز وجود داشت و تقریباً برای خودش به قول امروزی ها سوپر مارکتی بود

عباس آقای بنده ی خدا، مریض احوال بود و همه ی بدنش دچار آماس شده بود ، به سختی کار می کرد و به سختی راه می رفت و این اواخر هم به سختی نفس می کشید و لازم بود تا بیشتر به استراحت بپردازد ، بنابراین هر روز قبل از ظهر از مغازه به منزل می رفت و تا ساعت چهار و پنج بعد از ظهر هم به مغازه نمی آمد و من هم با آن سن و سال کم و بی تجربگی باید مغازه را می گرداندم ، البته این مسئله را باید در نظر داشت که در آن زمان مردم کمتر اهل حقه بازی و دوز و کلک بودند و به حلال و حرام اعتقاد داشتند و به همین دلیل عباس آقا هم با خیال راحت من و مغازه را به امید خدا رها می کرد .

در یکی از همین روزها ئی که من در مغازه تنها نشسته بودم و حوصله ام سر رفته بود ،  روبروی مغازه ، اول خیابان مهرزاد ماشینی خاموش شده بود و یکی دو نفر داشتند آن را به زور هل می دادند و من هم که مانند همه ی پسر بچه ها به دنبال هیجان و شرکت در امور بزرگترها هستند، از خدا خواسته برای کمک دویدم و شروع کردم به هل دادن ماشین ، دو دستم را روی سپر ماشین گذاشته و سرم را پائین انداخته و با آخرین قوا داشتم ماشین را هل  می دادم که یک مرتبه یک اسکناس مچاله شده از زیر اتومبیل بیرون آمد و چون من تنها فرد سر به زیر این گروه هل دهندگان بودم ،‌فقط من متوجه این اسکناس شدم ماشین را رها کرده اسکناس را برداشته و سریع به سمت مغازه برگشتم ، داخل مغازه اسکناس مچاله شده را باز کردم و دیدم که یک اسکناس ده تومنی است ، از یک طرف از خوشحالی در پوست خود     نمی گنجیدم، چون این پول بیست برابر دستمزد یک روز من بود و من که با روزی پنج ریال در مغازه کار می کردم این پول کاملاً مرا اغوا کرده بود و چون تا به حال نیز کسی به من نگفته بود که پول پیدا شده مال من نیست و آن را باید یا به صاحبش برگردانده و یا به اماکن متبرکه واگذار کنم ، آن پول را مال خود می دانستم ، تا به حال چند بار  بچه های دیگر را دیده بودم که  پول و یا وسائل بچه های دیگر را که روی زمین افتاده بود بر  می داشتند و می گفتند ما روی زمین خدا پیدا کردیم ، من هم تصور می کردم چون این پول روی زمین خدا پیدا شده ، پس مال من است ولی از سوی دیگر می ترسیدم که مبادا عباس آقا و یا آقام و مادر فکر کنند که من این پول را خدای نکرده از دخل مغازه برداشته ام ، بنا براین پیش خود افکار پریشانی داشتم و هزاران نقشه برایش می ریختم ، گاهی پیش خود تصور می کردم که آلان ثروتمند ترین انسان ها هستم و تصمیم می گرفتم با این پول خانه ای بخرم و خانواده را از اجاره نشینی نجات دهم و گاه می خواستم به همه ی نیازمندان خانواده کمک کنم ، چون نان خامه ای را بسیار دوست داشتم پیش خود گفتم کاش تمام پول را بدهم و خامه بخرم وبعد پیش خود تصور خرید چیزهای دیگری را داشتم ، آقام وقتی کنار دستش می نشستم و سرحال بود برام از درشکه هائی که داشت حرف میزد درشکه هائی که بعضی از آن ها دو تا اسب داشتند و چنان راجع به اسب ها صحبت می کرد که من هم در خیال پردازی های کودکانه ی خود خیلی دلم می خواست که یک اسب داشتم ، و آن روز حتی تصور خرید اسب نیز از ذهن من گذشت بدون این که حتی قیمت خرید اسب را بدانم و این گونه افکار کودکانه آن قدر مرا به این طرف و آن طرف برد که متوجه ی ورود عباس آقا نشدم عباس آقا هم با اوقات تلخی پرسید :‌

- حواست کجان ، داری چرت می زنی ؟

و من هم من و من کنان سلامی کرده و گفتم : ببخشین حواسم نبود . . . آخه اون روزها مثل امروز نبود که به بچه ها اهمیت داده شود و بچه ها باید تابع ، حرف شنو ،‌ ساکت و سر براه و مؤدب باشند در غیر این صورت با اخم و تَخم و کتک و چوب و فلک بزرگترها مواجه می شدند . حتی این را نیز شنیده بودم که برای تربیت بچه باید به دل عزیز و به چشم خوار باشد .

خلاصه آن روز گذشت و شب هنگام که مغازه تعطیل شد با خوشحالی به طرف خانه دویدم و در راه باز هم افکار مختلفی در رابطه با خرج کردن اسکناس ده تومنی به مغزم هجوم می آورد ،‌ وقتی به خانه رسیدم آقام کنار منقل نشسته بود و مادر هم داشت ملافه ی متکائی را که پاره شده بود      می دوخت ، قیافه ی هردو حاکی از نارحتی بود طوری که حتی جواب سلام درستی هم به من داده نشد ، آقام همین طور که از قوری کوچک کنار منقل برای خودش چای می ریخت رو به مادر کرد و گفت :

- خوب  پوشو برو از سید علی آقو دو سه تومن پول بوسون تا فردو بیبینَم چطو می شه .

و مادر در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت گفت :‌

- آقو من دیگه روم نمی اد تا حالو چن بار رفتم پول اِسدم زشته

و آقام که درحال بیرون راندن دود تریاک از دهان و بینی خود بود گفت :

- می گی چکار کنم ؟ حالو من کارد به دلم بوخوره امشب شام نمی خورم ولی ئی بچو چطو؟

- من چکار کنم شومو که تریاکت واجب تر از نون شبه         می خواسی فکر باشی  ، یواش یواش لحن صدا هایشان داشت تغییر می کرد و مشکلات یکی یکی داشت خودش را با ناراحتی نشان می داد و چیزی نمانده بود که بگو مگو ها به داد و فریاد و جنجال تبدیل شود که من گفتم :

. . . . من پول دارم ، یک مرتبه سکوتی ایجاد شد و آقام با اخم به من نگاه کرد و گفت :

- عباس آقو بهت پول داده ؟

- نه

- پس از کوجو اوردی ؟

- پیدا کردم .

 در این موقع آقام با شک و تردید نگاهی به من کرد و گفت : پول مال کدوم بدبخته که تو پیدو کردی ، کوجو افتاده بود؟ من هم ماجرای هل دادن ماشین و پیدا کردن پول را شرح دادم و آن وقت آقام که خیالش راحت شده بود که این پول ر ا از جائی برنداشتم ،‌ در حالی که ته دلش خوشحال بود و سعی     می کرد به روی خودش نیاورد گفت :

- خوب ، برو دوکون نونوایی از کل حیدر دو تو نون سنگک کبابی بوسون ، بعد برو پهلو حاج محمود کبابی بوگو آقام گفته سه تو لوله ی کباب برامون بزاره تا بعد که پول دسٌم اومد بری صابش خیرات بکنیم .

من هم با دو از خانه بیرون آمدم و در این فکر بودم که اگر این اسکناس ده تومانی پیدا نمی شد امشب نه تنها شام نداشتیم ، بلکه دعوای مفصلی نیز بین آقام و مادر پیش می آمد و با این نتیجه که پول می تواند بسیاری از مشکلات را حل کند به طرف نانوائی به راه افتادم .

                                   

 

دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, :: 12:53 ::  نويسنده : سید جعفر راکبیان

همه ی ما فقط ادعا داریم ، همه ی ما فقط ادای آدم های درست را در می آوریم ، هیچکدام از ما حرف و عملمان یکی نیست فقط در حرف زدن کم نمی آوریم ، در کلام ، ما بهترین هستیم ، بهترین رئیس ، بهترین کارمند ، بهترین نانوا ، بهترین راننده و . و . و .و . . . . ولی درعمل نشان می دهیم که حرف هایمان باد هواست . باور کنید اگر هرکدام از ما فقط بیست درصد از کارهایی را که به عهده ما ن است را درست انجام دهیم ، جامعه سرشار از پیشرفت و موفقیت خواهد شد . به قول مارتین لوترکینگ : هیچ شغلی بدون اهمیت شمرده نمی شود ، تمام مشاغل مورد احترام و با اهمیت هستند و با ید با دقت فراوان نگریسته شوند . اگر شخصی به عنوان رفتگر مشغول فعالیت است ، باید به همان نحوی که میکل آنژ نقاشی می کشید و یا بتهون نت موسیقی می نوشت و یا به گونه ای که شکسپیرشعر  می سرود ، جارو کردن و نظافت را انجام بدهد . او باید آنقدر خیابان ها را خوب جارو کند که تمام ساکنان زمین و آسمان از دیدن این تمیزی از حرکت بایستند و بگویند این جا رفتگر بزرگی کار خود را عالی انجام داده است . پس بیایید به رفتارهایمان بیاندیشیم و در انجام آن ها دقت کنیم .

 

 

دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, :: 12:53 ::  نويسنده : سید جعفر راکبیان

. . . . شب تاسوعای چند سال پیش شعری را در رثای حضرت ابوالفضل العباس سروده ام که در این شب تاسوعا تقدیم می کنم .

علمدار

باز امشب شور عشقم در سر است                                        باز  در  دل  التهابی  دیگر  است

باز  امشب  می کنم  از  عشق  یاد                                        جان  فدای  رهروان  عشق   باد

هر دل  از  عشق  خالی  کافر است                                      هر که دلداده است خود یک دلبراست

هرکه عاشق گــشت می آرد یقین                                        عشق معیار است بین کفر و دین

عشق  اگر خواهی  ببینی  بیدرنگ                                        یک نظر کن سوی دشت سرخرنگ

دشت  سرتاسر  پر  از  عشق  و  ولا                                       دشت  خون  دشت جنون دشت بلا

دشت  از  گلبرگ گلها  رنگ  رنگ                                           دشت  از  خون  شقایق  سرخرنگ

گاه  می بینی  گلی  چون  یاس  را                                        مظهر عشق  و     وفا      عباس   را

در   وفا داری   چنین        آموزگار                                           کی به خود دیده است چشم روزگار

آن زمان  کز تشنگی  بی تاب  شد                                          آب  از  شرم  دو  دستش  آب  شد

تا که  دستانش  به  سوی  آب رفت                                        در  همان  دم   آبروی   آب      رفت

چنگ  می زد   او  دل  بی تاب  را                                            که   بنوشد   یا   بریزد  آب   را

می رسد  از  عقل پیغامی به گوش                                       که ای سوار تشنه لب آبی بنوش

شور عشق  اما به دل سر  می زند                                        بر  دل  عباس     اخگر   می زند

او   وفاداری   ز  عشق    آموخته                                            با لب  خشکیده   قلب   سوخته

پس  زجا  می خیزد  اما  تشنه  لب                                         خوش  به جا  می آورد شرط ادب

عشق  آگه   می کند   عباس   را                                            عشق  صیقل  می دهد  الماس را

ای       علمدار     رشید     کربلا                                               ای   سراسر  محنت  و  رنج و بلا           

روزگا ر ما  بسی  افسرده    است                                            غنچه های عشقمان پژمرده است

باغ  دل هامان خزانی گشته است                                           فارغ از هر مهربانی گشته است

سینه ی  ما را  ز غم  آزاد  کن                                                  خانه ی   دل  را  به  عشق آبادکن

مرغ دل در دام تو گشته اسیر                                                  جان مولا دست هامان را بگیر       

 

التماس دعا : سید جعفر راکبیان

دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, :: 12:53 ::  نويسنده : سید جعفر راکبیان

....در هر حرفه ای که هستید ، نه اجازه دهید که به بدبینی های بی حاصل آلوده شوید و نه بگذارید که بعضی لحظات تأسف بار که برای هرملتی پیش می آید ، شما را به یأس و ناامیدی بکشاند ، در آرامش حاکم بر آزمایشگاه ها و کتابخانه هایتان زندگی کنید.

نخست از خود بپرسید : برای یاد گیری و خود آموزی چه کرده ام ؟ و سپس همچنان که پیشتر      می روید بپرسید من برای کشورم چه کرده ام ؟ و این پرسش را آنقدر ادامه دهید تا به این احساس شادی بخش و هیجان انگیز برسید که شاید سهم کوچکی در پیشرفت و اعتلای بشریت داشته اید .

اما هر پاداشی که زندگی به تلاش هایمان بدهد یا ندهد ......! هنگامی که به پایان تلاش هایمان نزدیک می شویم هر کداممان باید حق آن را داشته باشیم که با صدای بلند بگوییم : من آنچه در توان داشته ام ، انجام داده ام .           لویی پاستور

 

دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, :: 12:53 ::  نويسنده : سید جعفر راکبیان

((آشیخ ابراهیم ))

خانه ی میزدایی سید علی آقا خانه ای بود دوطبقه  با حیاط آجری و اتاق های متعدد اما کوچک در طبقه اول یک اتاق پنج دری درقسمت شمالی آن بودکه درست روی سر این اتاق در طبقه دوم نیز یک پنج دری دیگر وجود داشت و در قسمت شرقی نیز درطبقه ی اول دو اتاق و راه پلّه و آشپزخانه که به آن مطبخ می گفتند وجود داشت این آشپز خانه تقریباً بزرگ بود و اکثر اهل خانه از آن استفاده می کردند و چون برای پخت و پز از ذغال و هیمه استفاده می شد تمام دیوار ها سیاه سیاه بود طوری که ما بچه ها شب که هیچ ، روز هم جرأت رفتن به مطبخ را نداشتیم ، در طبقه ی دوم پنج اتاق و یک اتاق نسبتاً بزرگ وجود داشت که به آن مهمانخانه می گفتند و در اختیار خود میزدایی سید علی آقا بود . تقریباً هر هفته شب های جمعه در این مهمانخانه توسط آشیخ ابراهیم روضه خوانی می شد ،‌ آشیخ ابراهیم که نابینا بود ، مانند اکثر کسانی که نابینا هستند ، هنگام گفتگو حالت خاصی به چهره می داد و این حالت موقع صحبت کردن قابل تحمل بود ولی به مجرد این که وارد خواندن روضه می شد و با آواز مخصوص شروع به خواندن      می کرد ما بچه ها با همه ی تلاشی که می کردیم نمی توانستیم جلو خنده مان را بگیریم و حتی چشم غرّه بزرگتر ها بخصوص میزدایی سید علی آقا هم که جذبه ی بیشتری داشت و از او می ترسیدیم ، نمی توانست ما را از خنده باز دارد و طوری می شد که یکی یکی از اتاق مهمانخانه بیرون می دویدیم و در ایوان دور هم جمع می شدیم و جالب این جاست به محض این که از مهمانخانه بیرون می آمدیم خنده هایمان تمام می شد و تصمیم می گرفتیم وارد اتاق شویم ولی تا وارد اتاق      می شدیم باز هم روز از نو و روزی ازنو تِر تِر و کِرکِرمان شروع می شد و بنده ی خدا آشیخ ابراهیم هم با وجود نابینا بودن کاملاً متوجه قضایا   می شد ولی سخت نمی گرفت ، حتی یک بار که میزدایی سید علی آقا از کوره در رفت و داد و بیدادش به هوا بلند شد ،‌ آشیخ ابراهیم او را به سکوت دعوت کرد و گفت حاجی کارشان نداشته باش بچه هستند بزار از این مجلس ها خاطره ی خوب داشته باشند ، ‌به خاطر رفت و آمد مکرر آشیخ به این خانه تمام اهل خانه را از روی صدا تشخیص می داد و حتی ارتباطات را هم می دانست که این نشان دهنده ی هوش سرشار این مرد بود و او علاوه بر روضه خوانی خصلت شوخ طبعی و بذله گویی را هم داشت و با ما بچه ها هم زیاد شوخی می کرد و همین امر باعث شده بود که ما بچه ها نیز به او علاقمند شده و برای سلام کردن به آشیخ از یکدیگر سبقت بگیریم . عمامه ی سفید و عبای قهوه ای باز و ردایی سفید که معمولاً از تمیزی برق می زد نیز نشان می داد که کدبانویی در خانه دارد .

سال ها از این قضایا گذشت و ما به آبادان رفتیم و پس از چندین سال دوری از شیراز ،  مجدد مراجعه کردیم . میزدایی سید علی آقا هم که بنا به دلائل اقتصادی مجبور به فروش خانه شده و به منزل دیگری نقل مکان کرده بود ، باز هم گاه گاهی از آشیخ ابراهیم برای خواندن روضه استفاده می کرد ولی چون محل زندگی ما تغییر کرده بود کمتر ایشان را می دیدیم ، ولی هر بار که ایشان را می دیدیم هنوز از روی صدا ما را می شناخت و تشخیص می داد و احوال منسوبین را نیز می پرسید .

مدت ها بود که آشیخ ابراهیم را ندیده بودم ، انقلاب شده بود و من ازدواج کرده و در دانشکده پزشکی مشغول به کار بودم ، یک شب به همراه عیال با ماشین داشتم از خیابان وصال رد می شدم ، آشیخ کنار خیابان ایستاده بود و مثل همیشه با تکان دادن عصا داشت توجه رانندگان را به خود جلب می کرد اول او را نشناختم و رد شدم ولی یک مرتبه متوجه او شدم ایستادم و دنده عقب گرفته و در عقب ماشین را باز کردم و گفتم آشیخ بفرمایید . . . و او سوار شد ، اول مرا نشناخت اما وقتی خود را معرفی کردم خیلی ابراز خوشحالی کرد و احوال مادر و داداش ها را پرسید و سپس خنده ای کرد و گفت : خو. . ب . پس تو هم آشنا بودی که من ِ آخوند را سوار کردی ، چون این روزا کسی از این کارا نمی کنه و زمانی که من جواب بذله گویی ایشان را دادم گفت آفرین از حاضر جوابیت خوشم آمد ( البته یادم نیست که جواب من چه بود) حالا گوش کن تا یک ماجرایی را از حاضر جوابی میرزا حبیب قاآنی شاعر معروف برایت بگویم که بسیار بامزه است .

میرزا حبیب قاآنی ( شاعر معروف شیرازی) عمویی داشت که میرزا حبیب رابسیار زیاد دوست می داشت و خیلی زیاد به او علاقه مند بود . تنها از یک کار میرزا حبیب  ناراضی بود و آن هم شراب خوردن او بود و هر چـه می کرد تا او را از انجام این کار ناپسند باز دارد ، موفق نمی شد ، عموی میرزا حبیب باغ کوچکی داشت که گاه گاه قاآنی برای تفرج و احیاناً سرودن شعر به آن جا می رفت و گاهی نیز شیشه ی شرابی را که با خود داشت برای خنک شدن کنار جوی آب می گذاشت و خود در باغ  می گشت ، در یکی از این روزها عمو که کنار پنجره ی رو به باغ ایستاده بود و باغ را تماشا می کرد ، متوجه می شود که الاغی در حال چریدن به شیشه ی شراب رسید و پس از بوییدن شیشه آن را رها کرد و رفت ، عموی میرزا حبیب با این حساب که نکته ی جالبی را پیدا کرده و می تواند ، به این وسیله اعتراض خود را مجدداً تکرار کند با صدای بلند میرزا حبیب را صدا می کند و می گوید :‌

میز حبیب ، میز حبیب عامو ، ئی که تو می خوری خر هم    نمی خوره و میرزا حبیب که متوجه مطلب شده بود بلا فاصله جواب   می دهد : عامو خره که نمی خوره .

بعد از تعریف کردن این مطلب ، آشیخ ابراهیم آهی کشید و گفت : ولی این موضوع را باید در نظر داشت که قاآنی ،  اشعار بسیار زیبایی را در باب خدا شناسی سروده و ان وقت این تک بیت را از قاآنی خواند و گفت ببین چه پر مغز می گوید .

شرمنده از آنیم که در روز مکافات

اندر خور عفـــو تو نکردیم گناهی

و بعد باز به لحن طنز گفت : جعفر آقا دنیا ،‌ دنیای بدی شده آدما خیلی بد شدن چه برسه به ما آخوندا . . !

خلاصه آن شب من ایشان را به منزلش رساندم و پس از آن آخرین باری که او را دیدم در محوطه ی بیمارستان بود که ظاهراً تصادف کرده بود و با پیشانی شکسته و بدن کوفته آرام ، آرام داشت از بیمارستان بیرون  می رفت و دیگر خبری از او نداشتم تا این که  مدتی بعد   اطلاعیه ی فوت او را روی دیوار دیدم که مدتی هم از تاریخ آن گذشته بود .  خدایش بیامرزد .

 

دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, :: 12:53 ::  نويسنده : سید جعفر راکبیان

*-اگر نمی توانی بلوطی بر فراز تپه ای باشی ، بوته ای در دامنه ای باش ، ولی بهترین بوته ای باش که در کنار راه می روید.

اگر نمی توانی درخت باشی بوته باش.

اگر نمی توانی بوته ای باشی ، علف کوچکی باش و چشم انداز کنار شاهراهی را شادمانه ترکن.

اگر نمی توانی نهنگ باشی ، فقط یک ماهی کوچک باش ، ولی بازیگوش ترین ماهی دریاچه . همه ی مارا ناخدا نمی کنند ملوان هم می توان بود ،در این دنیا برای همه ی ما کاری هست . کارهای بزرگ ، کارهای کمی کوچک و آن چه وظیفه ی ما است  چندان دور از دسترس  نیست.

اگر نمی توانی شاهراه باشی ، کوره راه باش .

اگر نمی توانی خورشید باشی ، ستاره باش . با بردن و باختن اندازه ات نمی گیرند هرآن چه که هستی بهترین باش .

صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 7 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان نصیحت نامه و آدرس s.j.rakebian.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 55
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 67
بازدید ماه : 132
بازدید کل : 48313
تعداد مطالب : 66
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

Alternative content