نصیحت نامه
نوشته های خودم
|
||
سه شنبه 3 مرداد 1391برچسب:, :: 23:34 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان
((سمنی پزون )) برای ما بچه ها همیشه عید نوروز شادی ویژه ای داشت و ازاول پاییز و شروع مدرسه که می شد دایم می پرسیدیم چه قدر به عید مانده ، چون عید و نزدیک عید اولاً هوا بهتر می شد و شب ها مجبور نبودیم زیر لحاف از سرما بلرزیم و روزها برای رفتن به مدرسه ، مصیبت یخ زدن دست و پا را داشته باشیم و از همه مهمتر ، تعطیلات نوروز ما را ده پانزده روز از دست معلم و ناظم و مدرسه ، خلاص می کرد که البته اگر مشق های فراوانی که عید را به دهن ما زهر می کرد و انجام ندادن آن ها نیز ، روز بعد از تعطیلات را عزا می ساخت را در نظر نگیریم . حدود یک ماه قبل از عید هرسال منزل خاله جان معصومه سمنی پزون بود ، خدا همه شان را بیامرزد ، هنوز قیافه ی حاج جلیل شوهر خاله جان معصومه ، یادمه ، پیراهن یقه آخوندی راه راه با جلیقه ای که معمولاً جلوش باز بود و ته ریشی که همه ی مردهای مذهبی اون دوران داشتند ، چوب سیگار چوبی که ده دوازده سانت طول داشت و برای کشیدن سیگار اشنو یا سیگار ویژه که آن روزها باب بود به کار می رفت و خدا بیامرز چقدر خوش مشرب و بذله گو بود ، با همه ، به خصوص بچه ها و جوان تر ها شوخی می کرد و سر به سر بعضی از بزرگتر ها می گذاشت و در ضمن احترام همه را هم داشت ، در طول سال ما زیاد منزل خاله جان معصومه می رفتیم ولی شب سمنی پزون چیز دیگه ای بود و مزه ی دیگه ای می داد ، ما بچـــــه ها به این که چه جوری سمنی را می پزند و گندم را چکار می کنند و . . . . کاری نداشتیم ، ما فقط دور هم بودن و بگو بخند و تا دیر وقت بیدار ماندن و فردا صبح چشیدن مزه ی خوب سمنی و بردن به در این خانه و آن خانه و احیاناً دریافت چند ریال پول و یا گرفتن شکلات و آبنبات را دوست داشتیم و چه مزه ای می داد ته کاسه ی سمنی را با انگشت پاک کردن و شکستن گردو وبادام سمنی که خوشمزه ترین قسمت این خوراک بود . آن سال من بزرگتر شده بودم و به دبیرستان می رفتم ، دوچرخه ای داشتم که آن را فکر می کنم دویست و بیست و یا دویست و چهل تومان خریده بودم و من رستم بودم و این دوچرخه هم رخش من ، تمام رفت و آمد من با این دوچرخه بود ، مادر از صبح زود رفته بود منزل خاله جان و من و آقام نیز قرار بود عصر به آن جا برویم . توی حیاط روی تخت های چوبی که مخصوص خوابیدن شب های تابستان بود ظرف های مملو از جوانه گندم ردیف کنار هم چیده شده بودند ودیگ مسی بسیار بزرگی هم در آشپزخانه روی اجاقی که برای همین کار بسته بودند گذاشته شده بود ، همه توی هم می پلکیدند یکی ظرف می شست یکی آتش زیر دیگ را تنظیم می کرد ، چند نفر هم مأمور آماده کردن ظرف ها و کاسه ها برای فردا صبح بودند که سمنی آماده شده و بایستی تقسیم شود، عده ای هم مسئول تهیه وسائل شام امشب بودند که به موقع آماده شود و خلاصه هیچ آدم بیکاره ای نبود کوچک و بزرگ دستشان به کاری بند بود و تمام کارها با رعایت نکات طهارت صورت می گرفت و گه گاه نیز صدای صلوات طنین انداز می شد ، چون همه عقیده داشتند که حضرت فاطمه ی زهرا ( س) به سر دیگ سمنی خواهند آمد و باید تمام مسائل بهداشتی و شرعی رعایت شود ، تا نزدیکی های غروب آفتاب تمام شیره های گندم در دیگ ریخته شده بود و بزرگترهایی که تجربه ی این کار را بیش از دیگران داشتند امر و نهی می کردند و بقیه نیز تر و فرز دستورات صادره را انجام می دادند توی آشپزخانه ، کنار دیگ سمنی دو، سه نفر ایستاده بودند ، بایستی حرارت زیر دیگ تنظیم شود و محتویات داخل دیگ دایم به هم بخورد تا ته نگیرد ، جوانتر ها و کوچکتر ها هم با خواندن شعر و آهنگ های شاد و دست زدن شور و هیجانی را ایجاد می کردند . آن شب وقتی همه آمدند ، بین آقام و میزداچی پچ پچی بود ، میزداچی که دایی بنده می شد می گفت : - فکر می کِردم شومو بافور می آری - آقو . . . من که نمی تونستم بزارم تو جیبم برم قهوه خونه و بیام - حالو چیکار می کنی ؟ - هیچی . . .به جعفر می گم بره ورداره بیاد و متعاقب آن مرا صدا زد وقتی آقام مرا صدا کرد فهمیدم که هر کدام به امید دیگری مانده و هیچ کدامشان وافور نیاورده و سوتشان کور است و وظیفه ی خطیر آوردن اسباب کیف و حال نیز به گردن من افتاد ، به هر کدام از برو بچه های هم سن و سال که گفتم هیچ کدام حاضر نشدند با من بیایند و من هم به ناچار به تنهایی سوار دوچرخه شده و با سرعت به طرف خانه ی خودمان به راه افتادم و طبق آدرس داده شده وافور را که معمولاً توی هفت تا سوراخ قایم می کردند ، پیدا کرده و دکمه ی جلو پیراهن را باز کرده و با جا سازی آن روی سینه دکمه را بسته و پریدم پشت دوچرخه و به سرعت شروع به رکاب زدن کردم تا هرچه زودتر به منزل خاله جان معصومه برسم و خوشی های آن شب را از دست ندهم ، از درب شیخ به سمت سه راه احمدی آمدم اول تصمیم گرفتم از توی بازار به طرف حمام بهارستان بروم ، وارد اردو بازار که شدم دیدم چراغ ها خاموش است و بازار تاریک ، راستش را بخواهید کمی دچار وهم شدم و ترسیدم و تصمیمم را عوض کرده به خود گفتم از توی کوچه ا ی که به مدرسه خان راه داشت ، عبور کنم ، چراغ کم سویی آخر کوچه را روشن کرده بود و رفت و آمدی هم نبود ، درست وسط کوچه یک میله ی آهنی که فکر می کنم دیفرانسیل یکی از ماشین های قدیمی بود ، توی زمین فرو کرده بودند . در آن روزگار برای حمل و نقل اسباب و وسایل و بار از گاری و درشکه و اسب و الاغ استفاده می شد و چون این حیوانات زبان بسته اطلاع نداشتند که هنگام عبور نباید در خیابان و معابر قضای حاجت کنند ، گه گاه هنگام عبور و مرور خیابان ها را کثیف می کردند و اگر مأموری حضور داشت گاری چی را مجبور می کرد تا محل کثیف شده را تمیز کند و اگر هم مأموری نبود که معمولاً خیلی هم این گونه اتفاق می افتاد ، خیابان ها و معابر شهر گل و بلبل پر از فضولات و کثافات می شد که در خور این شهر نبود ، بنا براین دولت با وارد کردن تعدادی موتور سه چرخه که جهت بارکشی ساخته شده بود ، در یک دوره ی گذر از سنت به مدرنیسم ، گاری ها جمع آوری و این وانت ها را با اقساط دراز مدت در اختیار گاریچی های شهر گذاشته بود تا چهره ی شهر امروزی تر شود . . بگذریم ، همان طور که گفتم وسط این کوچه دیفرانسیل گردن کلفتی توی زمین فرو رفته بود تا گاری و وانت وارد این کوچه که به بازار منتهی می شد ، نشود ، در کنار این کوچه مغازه هایی که وجود داشت دارای سکو بودند ، چون بیشتر مغازه ها از سطح زمین بالاتر بودند ، جلوشان سکویی ساخته شده بود که برای نشستن و بار گیری از آن استفاده می شد ، سایه روشن این سکوها و نور کمرنگ چراغ برقی که از دور پیدا بود ترسی را در دل من ایجاد کرده بود و انگار منتظر بودم که هرلحظه از پشت این تاریکی ها یک نفر بیرون بیاید و به من حمله کند ، دلم می خواست هرچه زودتر از این وضع خلاص شده و خود را به منزل خاله جان برسانم ، در دل به برو بچه هایی که تقاضای مرا نپذیرفته و همراه من نیامدند بد و بیراه می گفتم که ناگهان از پشت یکی از این سکوها هیکل درشت و نتراشیده ای بلند شد و من با دیدن سایه ی وحشتناک این هیکل قناس که بلافاصله فهمیدم حشمت دراز است (حشمت دراز همچنان که از اسمش پیداست مرد ژنده پوشی بود که هیکل نتراشیده و نخراشیده ای داشت که شبانه روز در کوچه ها و خیابان ها زندگی می کرد و از کمک مردم ارتزاق می کرد و با وجود بی آزاری ما بچه ها از او حساب می بردیم) ، از ترس داشتم قالب تهی می کردم ، به سرعت دوچرخه افزودم و همچنان که پشت سرم را نگاه می کردم به پیش میراندم که یک مرتبه با دوچرخه به میله ی وسط کوچه برخورد کردم و از روی دوچرخه پرت شده و به شدت زمین خوردم ، قفسه ی سینه ام به خاطر بر خورد با فرمان دوچرخه بد جوری درد گرفته بود ولی ترس از حشمت دراز و ، وحشت از این که الان به من می رسد موجب شد که درد را فراموش کرده و سریع بلند شدم و دوچرخه را برداشته و همین که خواستم سوار شده و فرار کنم ، آه از نهادم برآمد و متوجه شدم که طوقه ی جلو دوچرخه کج شده و اصلاً قابل استفاده نیست ، من نمی دانم در آن لحظه چه زور و قدرتی به دست آوردم که جلو دوچرخه را بالا گرفته و شروع به دویدن کردم و وقتی مطمئن شدم که حشمت دراز دیگر به من نمی رسد دوچرخه را زمین گذاشته ، نفسی تازه کردم و پس از چند دقیقه که حالم کمی جا آمد باز دوچرخه را به دست گرفته و با هر بدبختی که بود به سمت منزل خالجان به راه افتادم . معلوم بود که دیر رسیده ام چون قیافه ی نگران مادر و غر غر آقام اولین چیزی بود که توجهم را جلب کرد و زمانی که آن ها با چهره ی خسته و ترسیده ی من روبه رو شدند سئوال ها شروع شد . - چت شده جعفر . . . . چطو . . شده ؟ - چرو دوچرخت ایجوری شده ؟ - زمین خوردی ؟ و از این گونه سئوال ها ، یواش یواش دور و برمن شلوغ شد و برو بچه ها که کنجکاویشان گل کرده بود همه دور من جمع شده بودند و وقتی که من ماجرا را تعریف کردم و خیالشان راحت شد که مسئله ی آن چنان مهمی ( البته از نظر آن ها) پیش نیامده آقام گفت : - خوب . . .حالو . . کو . . بافورو ؟ و من که تازه یادم افتاده بود که برای چه مأموریتی رفته بودم ، دکمه ی جلو پیراهنم را باز کرده و کیسه ی محتوی وافور را بیرون آوردم و آن را به طرف آقام دراز کردم ولی حس کردم که کیسه ی وافور توی دستم یک جوریه و شنگ و رِنگ نیست و زمانی که آقام سر کیسه ی کوچک وافور را باز کرد و دید که حقه ِی آن شکسته و سوخته ها توی کیسه ریخته از شدت غیظ نمی دانست چکار کند ، از یک طرف اسباب کیف و حالشان را درب و داغون و شکسته می دید واز سوی دیگر هم قیافه ی درب و داغون تر مرا و آن شب با وجودی که عیش آقام و میزداچی به هم خورده بود و من هم دوچرخه ام خراب شده بود ولی باز هم مثل همه ی سال های دیگر سمنی پزون بسیار خوش گذشت . خدا همه ی آن ها را بیامرزد .
سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, :: 10:14 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان دیشب داشتم در رابطه با شروه خوانی و فایز خوانی فکر میکردم که چگونه لحن سوزان شروه با اشعار ساده و دل نشین فایز تلفیق شده و این چنین تأثیر گذار و جگر سوز است به این دوبیتی ها توجه کنید . دلم را غیـــــــــرتو دلبر نباشد به جز شور توام در سر نباشد دل فایز تو عمداً می کنی تنگ که تا جای کس دیگر نباشد ******** مرا هم ساق و هم زانو کند درد کمر با ساعــــــد و بازو کند درد به هـــر عضو تو (فایز) پیری آمد جوانی رفت و جای او کند درد جمعه 2 تير 1391برچسب:, :: 12:23 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان
((رؤيا )) غروب بود . . و پاييز ، تنها نشسته بودم ،خيلي تنها تر از آن كه بودم ، قلبم مي خواست از سينه ام بيرون بيايد ، كنار اتاق نشستم و سرم را به ديوار تكيه دادم ، تا به حال اتاقم را بدين گونه كوچك و تاريك نديده بودم ، همه ي اتاق در مشتم جا مي گرفت ، ديوارهايش ترد و شكننده شده بود . فكر مي كردم اگر فشارش دهم جز مشتي خاك و گل نخواهد ماند . . . سرم درد گرفته بود ، نا چار روي زمين دراز كشيدم اندكي حالم بهتر شد ، مثل اين كه زمين بهتر از ديوار تحمل مرا داشت چون كمتر آزارم مي داد . ناگاه ديدم در اتاق براي اولين بار در عمرم باز شد و كسي به درون اتاق آمد ، او را نمي ديدم ، اما مي دانستم داخل شده است ، سعي كردم به زور لبخند بزنم ، نشد مثل اين كه اختيار خود را نداشتم ، دستم را دراز كردم تا به او دست بدهم ولي تمام استخوان هايم از فرط درد فرياد كشيدند . روبرويم نشست ، هنوز او را نمي ديدم ولي وجودش را كاملاً حس مي كردم ، آنگاه صدايش را شنيدم كه گفت : بلند شو برويم نمي دانستم كجا بايد بروم و حتي اين را هم نپرسيدم . . . . با او رفتم ، به جايي رسيدم كه همه جا را هاله اي از ابر و مه و شايد هم نور فرا گرفته بود و انسان هايي را مي ديدم كه روي اين هاله راه مي رفتند ، هيچ كدام غمگين نبودند ، به خودم نگاه كردم ديدم من نيز غمگين نيستم ، اولين بار بود كه اين اتفاق مي افتاد ، تا به حال شاد نبودم و شادي برايم غريبه اي بيش نبود ، اول ترسيدم ولي بعد عادت كردم ، سئوال كردم اين جا كجاست ، صدايي گفت همه جا و ادامه داد اين جا مال توست و من گوينده را نديدم ، پيش خود تكرار كردم ، مال من ؟ اين جا مال من است ؟ آن طرف مثل اين كه كالسكه اي ايستاده بود ولي كالسكه چي را نمي ديدم ، بدون اين كه صدايي از دهانم خارج شود اورا صدا كردم آمد جلو من ايستاد او حتي از من نپرسيد كه كجا مي روم . . . سوار شدم كالسكه خيلي به نظرم راحت بود ، احساس نرمي مي كردم و هنوز هم شاد بودم ، گفتم دلم مي خواهد همه جا را ببينم . . . . صدايي در گوشم پيچيد ، اين جا همه جاست و . . . تو ببين . . . . .راست مي گفت مثل اين كه اين جا همه جا بود ، آن طرف كنار خيابان يك نفر ايستاده بود ، مثل عرب ها چفيه اي به سر داشت و شايد هم كُرد بود و در كنارش يك نفر اروپايي ، يا آمريكايي . . . . نمي دانم شايد هيچكدام ، اين جا همه با هم بودند و همه مثل هم . . . . ! ديدم كه گرگي آهو برهّ اي را به دندان داشت فرياد زدم ،آهاي . . . اين گرگ خونخوار رابگيريد ، اما خودم هم صدايم را نشنيدم . . گرگ مثل اين كه متوجه من شده باشد به سوي من آمد ، وحشت كردم ، ديدم گرگ آهوبره را زمين گذاشت و آهو بره به دنبال گرگ روان بود ، آمد كنار من ايستاد و گفت اين آهوبره گم شده او را مي برم تا مادرش را پيدا كنم ، باورم نمي شد ، خنده ام گرفت اين غير ممكن بود، گفتم دروغ مي گويي تو او را مي كشي ، گفت اين جا كسي ، كسي را نمي كشد دلم مي خواست حرف او باور كنم ولي برايم مشكل بود . ناگهان قيافه ي يك سرباز را ديدم ولي مثل همه ي سرباز ها نبود ، هيبت ديگري داشت ، از دور فكر كردم در دستش يك اسلحه است ، تفنگ يا چيز ي ديگر اما ديدم يك شاخه ي گل در دستش بود و من هنوز چنين گلي را نديده بودم ، لبخند مي زد گفتم كجا مي روي ؟ چيزي نگفت و فقط لبخند مي زد . . . . پشت سرش ديدم تعدادي تانك و زره پوش مثل اين كه براي جنگ آماده مي شوند ، در حركتند ، دلم مي خواست ، بهتر ببينم ،از كالسكه پياده شدم و به دنبال تانك ها دويدم ، ديدم به هر كدامشان يك گاو آهن ، یا چیزی مثل همان وسيله اي كه زمين را شخم مي زنند بسته بود ، فرياد زدم شما كجايي هستيد ؟ روي تانك ها ستاره اي به چشم نمي خورد ، دويدم ، از كنار آن ها رد شدم و جلوشان را گرفتم . . . . گفتم : نه . . . نمي گذارم رد شويد بس است خسته شدم ، همه خسته شدند ديگر بس است . . . يكي از تانك ها لوله توپش را به طرف من گرفت ، خواستم فرار كنم نتوانستم ، شليك كرد صدايش مثل يك سرود بود و شايد هم يك آهنگ ملايم و من درست صدايش را نشنيدم و ديدم كه از لوله اش دانه هاي گندم فرو مي ريزد ، داشتم ديوانه مي شدم ، رفتم و در گوشه اي نشستم ، زير پايم نرم بود ، خيلي نرم ، نمي دانستم كجا هستم ، خودم را گم كرده بودم ، هركس از كنارم رد مي شد لبخند مي زد ، هيچ كس را نديدم كه لبخند نزند جلو يك نفر را گرفتم ، قيافه اش برايم آشنا بود ، مثل اين بود كه او را مي شناختم ، گفتم اين جا كجاست ، گفت :چه فرق مي كند ،گفتم تو كيستي ؟ خنديد و بيشتر و عجيب تر نگاهم كرد و رفت و همان طور كه مي رفت گفت : من تو هستم . . . خود تو . . . . . و باز هم خنديد بد جوري گم شده بودم نمي دانستم كيستم ؟ چيستم ؟ كجا هستم ؟ولي شاد بودم همان جا كه نشسته بودم سرم را به ديوار تكيه دادم ديوار هم نرم بود مثل نسيم ، مثل ابر ، روي زمين دراز كشيدم ، ديدم قلبم در سينه به تپش افتاده ، مثل كبوتري كه در دست بگيري . . . . . . خواستم از جا بلند شوم ، نتوانستم دستم را به ديوار گرفتم تا از جا برخيزم . . . . زير دستم نرم نبود ، مثل كاهگل زبر بود ، بيشتر دست كشيدم ، زبري ديوار را بيشتر حس كردم ،گردنم درد گرفته بود و بدنم نيز سخت كوفته شده بود و درد مي كرد ، ديدم درون اتاق تاريك است ، خيلي به چشمم فشار آوردم ، يادم نبود كجا بودم ؟ و چه كار كردم ، هرچه فكر كردم به نتيجه نرسيدم از جا بلند شدم و دست هايم را روي سرم گذاشتم و باهمه ي وجود فرياد كردم . . . پس اين ها كه من ديدم چه بود . . . . ؟ صدايم از اتاق بيرون رفت و در كوچه طنين انداخت و برگشت به گوشم خورد ، مثل اين كه يك نفر با صداي خودم مي گفت . .. . . . .ر...ؤ..يا بود . . .
دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:, :: 17:28 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان
حسین دودی شادروان (حسین دودی ) قلندر بی باک اصفهانی ، با آیت اله نجفی (حاج آقا نور اله) هم زمان بوده و با هم روابط خوبی نداشته ، این شعر را سروده : زا هــدا من که به میخانه نشستم به تو چـه ساغر باده بود بر کف دستم به تو چه تو بــــه محراب نشستی احدی گفت چرا ؟ من که در خانه ی خمار نشستم به تو چه تو کــــه مشغول مناجات و دعائی چه به من من که شب تا به سحر یکسره مستم به تو چه آتش دوزخ اگر روی کنـــــــد بر من و تو توکه خشکی چه به من، من که تر ستم بتو چه گویند روزی آیت اله نجفی عبائی ارزنده به مرحوم حسین دودی اهدا میفرماید ، حسین با فروش آن عبا خود را از باده سرمست میکند ، روز دیگر به خدمت آقا میرسد ، آقا از حسین جویای عبا می شود حسین بالبداهه می گوید: داده ام جامه ی نو بهر می کهنه گرو که می کهنه مرا به بود از جامه ی نو از می کهنه مرا منع مکن ای زاهد کشته ی ما و تو معلوم شود وقت درو و نیز گویند روزی آِت اله نجفی با لگد به زیر ظرف می حسین می زند و با خشم می گذرد و حسین می گوید: شیخ نجفی شکست پیمانه ی می تا اسم برون کند به شیراز و به ری گر بهر خدا شکست پس وای به من گر بهر ریا شکست پس وای به وی واین نیز یکی دیگر از غزلیات حسین که در مورد این نوع برخوردها سروده است : خوش آن دلی که به عشق بتی گرفتار است خوش آن سری که در آن سر هوای دلدار است به عشق کوش که تا زنده ی ابد گردی سری که عشق ندارد کدوی بی بار است چقدر طعنه به میخوارگان زنی زاهد برو به کار خودت باش این چه آزار است عبادت ار به خیال تو مردم آزاریست از این عبادت ، ولله خدای بی زار است به بحر من سفری هستم و تو در خشکی عزیز من به سوی کعبه راه بسیار است بدین امید دلیرانه باده می نوشم که حضرت احدیت کریم و غفار است حسین پرده دری خوب نیست بی پرده که پرده پوش خداوند حی ستار است و معروف است که حسین دودی این اشعار را در آخرین دقایق زندگی گفته است : به یک کرشمه ی جانان ز قید جان رستم غنی شدم به نگاهی اگر تهی دستم رموز عشق نباشد به دست هشیاران من این معامله دانم که روز و شب مستم ز من مپرس که مست و خراب از که شدی از او بپرس که داد این پیاله بر دستم میان ما و تو زاهد بس است این برهان تو پای بند هوا من به عشق پیوستم به یک مشاهده دادم به دو جهان سه طلاق ز چار قید عناصر ز بند جان رستم زپنج حس از این شش جهات و هفت جهیم به هشت جنت فردوس ز عارفان هستم به نه رواق و ده و دو امام بر حق را شفیع ( دودی) و اصحاب حال دانستم
جمعه 5 خرداد 1391برچسب:, :: 15:19 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان
((دبیرستان دانش شماره 3)) دبیرستانی که من در آن ثبت نام کردم دانش نام داشت ولی این که چرا شماره داشت و آن هم شماره 3 و آیا دبیرستان دانش با شماره های دیگری هم وجود داشت یا نه ، من اصلاً خبر ندارم . به خاطر شرایط خاص آب و هوائی آبادان و گرمای کلافه کننده ی شدیدی که داشت به طور معمول مدارس دیر تر از مهر ماه آغاز و عملا بعد از عید هم تعطیل می شد . در اولین روز ورودم به مدرسه حال و هوای خاصی را داشتم ، قیافه ها ، لهجه ها و حتی خود ساختمان مدرسه هم به نظر من یک جوری بود ، احساس غربت و این که حتی یک نفر آشنا هم به چشم نمی خورد احساس چندان خوشایندی نبود . بعد از کلاس بندی و مشخص شدن کلاس های الف و ب و . . . . . . وارد کلاس شدیم دیدن یک تازه وارد برای تمام بچه ها جالب بود ، وقتی روی نیمکت ، بغل دست دونفر دیگر نشستم ، اولین سئوال این بود. - بچه ی کجائی ؟ - شیراز شاهینی هستی یا کارگری ؟ ((آّبادان از سال ها پیش دو تیم فوتبال رقیب به نام های شاهین و کارگر داشت که هر کدام هواداران زیادی داشتند . مانند تیم های پرسپولیس و استقلال امروز و بچه های آبادان با آن تعصبات عجیب و غریبی که در باره ی فوتبال داشتند بارها و بارها یه خاطر این دو تیم با هم دعوا و کتک کاری می کردند و حتی گفته می شد که تا به حال چند نفر به خاطر تعصب ناشی از طرفداری این تیم ها در درگیری هائی که معمولا بعد از بازی پیش می آمد از بین رفته بودند و در این شهر در آن موقع یا باید طرفدار شاهین باشی و یا کارگر ، راه سومی هم وجود نداشت و برحسب ظاهر طرفداران تیم شاهین نیز بیشتر از تیم کارگر بودند )) وقتی با این سئوال که شاهینی هستی یا کارگری روبرو شدم نمی دانستم چه جوابی بدهم و مثل این که همه ی بچه های کلاس منتظر جواب من بودند . من ساده دل هم به این علت که برادرم کارگر شرکت نفت بود گفتم کارگری ....! که ناگهان شلیک خنده بغل دستی ها بلند شد و با مسخرگی و بلند بلند قضیه را برای تمام کلاس تعریف کردند که این کاکو شیرازی کارگریه و سر و صدا بالا گرفت و مرا از نیمکت بیرون انداختند و اجازه ندادند کنارشان بنشینم . من هم گیج و سرگردان وسط کلاس ایستاده بودم که آقای معلم وارد کلاس شد . - برپا - بفرمائید بنشینید وقتی همه ی بچه ها که به احترام آقای معلم ایستاده بودند ، سر جای خود نشستند من مثل لولوی سر خرمن ، مات و مبهوت این که کجا بنشینم ، همچنان وسط کلاس ایستاده بودم . - شما چرا نمینشینی ؟ - آقا . . . . اجازه ، بچه ها نمیزارن پهلوشون بشینم - چرا؟ یکی از بچه ها از ته کلاس بلند شد و گفت : - آقا کارگریه اصلا تو کلاس ما هم نباید باشه آقای معلم که با دیدن قیافه و از لهجه ی من حدس زده بود که تازه وارد هستم گفت: - ببینید بچه ها قضیه فوتبال و تیم شاهین و کارگر مال خارج از کلاس و مدرسه است و این که هرکسی می تواند طرفدار هر تیمی باشد . با شنیدن صحبت های آقای معلم من که تازه متوجه شده بودم که جریان از چه قرار است گفتم: - من طرفدار هیچ تیمی نیستم ، من نه شاهین و کارگر را می شناسم و نه اینکه فوتبال بازی میکنم ، من چون منظور بچه هارا نفهمیدم به این علت که برادرم کارگر شرکت نفته گفتم کارگری . با روشن شدن ماجرا بچه ها مرا پذیرفتند و یواش یواش در کلاس و مدرسه جا افتادم و تنها مشکلی که باقی مانده بود این بود که در میان بچه های خون گرم آبادان که فوتبال برایشان همه چیز بود ، فوتبالم خوب نبود و نمی توانستم خوب بازی کنم بنا براین چه در مدرسه و چه در محل زندگی بیشتر تماشاچی بازی بچه ها بودم و گاهی که یار کم داشتند ناگزیر مرا نیز بازی می دادند و آخر سر هم همه ی کاسه و کوزه ها سر من می شکست . ولی من در عوض به والیبال و بسکتبال علاقه داشتم و می توانستم خودی نشان بدهم ، تا این که یک روز اتفاق جالبی افتاد ، که البته این یک روز شاید حدود یک سال پس از ورود من به این دبیرستان بود. معمولا عصر ها که دبیرستان تعطیل می شد ، عده ای از دبیران در زمین والیبال دبیرستان به بازی می پرداختند و عده ای از بچه ها هم برای تماشای بازی دور زمین والیبال می ایستادند و هر کسی دبیر مورد علاقه ی خود را تشویق می کرد . در یکی از این روزها که من هم مانند بقیه بچه ها کنار زمین برای تماشا ایستاده بودم ، یکی از دبیران در بین بازی عذر خواهی کرد و گفت من باید برم و هر چه به او اصرار کردند که بازی خراب میشود و تیم به هم می ریزد ، نپذیرفت و رفت و من هم از خدا خواسته خودم را جلو انداخته و گفتم : - آقا من بیام بازی ؟ دبیر ورزش هم ناگزیر پذیرفت و مرا به عنوان بازیکن جای گزین انتخاب کرد و از شما چه پنهان من هم که می خواستم مخصوصا جلو بچه ها خودی نشان داده باشم با یک بازی خوب و توپ گیری های زیاد کاری کردم که مورد تشویق قرار گرفتم و بعد از بازی دبیر ورزش رو به من کرد و گفت : - آفرین خوب بازی کردی اسمت چیه ؟ - راکبیان - تو با فلانی چه نسبتی داری ؟ - برادرمه (و بعد ها فهمیدم دبیر ورزش با برادر من دوست است) - رشته ی ورزشیت چیه ؟ - بسکتبال - اِ. ... چرا بسکتبال تو که والیبالت خوبه ؟ و زمانی که متوجه شد من بسکتبال بازی می کنم به شوخی گوشم را گرفت و گفت : - اگه یه بار دیگه دست به توپ بسکت بزنی گوشت رو می کنم . تو باید حتما والیبال بازی کنی . و بعد ها مرا با یکی دیگر از بچه ها به سالن سرپوشیده رضاپهلوی آبادان معرفی کرد و ما دونفر زیر نظر مربی والیبال شروع به تمرین کردیم .روز اولی که وارد سالن سرپوشیده شده بودم ، گوئی دنیا را به من داده باشند . کف سیمانی براق یا به قول خود بچه های آبادان (کانکلیت) با سقف نسبتاً بلند و چراغ های قوی ، که در آن روز برای ما که روی آسفالت های زبر و خشن ، زیر نور آفتاب و در برابر باد و خاک بازی می کردیم و روزهای بارانی حالمان حسابی گرفته می شد . بهترین موقعیت بود. و این ماجرا ی تمرینات والیبال حدود یک سال تا یک سال و نیم طول کشید و من تقریبا در بازي والیبال ورزیده شده بودم و زمزمه هایی بود برای تیم والیبال نوجوانان آبادان انتخاب شوم که مدتی بعد مجددا به شیراز مراجعه نمودیم. جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:26 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان
((داستان كوتاه ))
. . . . . تازه وارد اين شهر شده بود ، هنوز بندر را نديده بود ، گرماكلافه اش مي كرد كت سياه رنگش را كه از فرط عرق مچاله شده بود روي دست انداخته و نگاهش مات و آرام روي شهر مي خزيد ، خيابان تف زده و داغ ، آرام روي زمين دراز كشيده بود ، خيابان را دنبال كرد و همچنان كه مي رفت زير لب زمزمه كرد . . . . . . خدا كنه اين جا يه كاري پيدا كنم ، رضا كه مي گفت اين جا كار زياده و . . . . انديشيد ، چقدر خوب مي شه ، يه كار خوب با درآمد خوب و اونوقت كه برگردم وضعم خوبه . . . . و به ياد آورد زمان آمدن را . . . چقدر گريه مي كرد بهش گفتم زود بر مي گردم ، با دست پر ولي او هم چنان گريه مي كرد و او را مجسم كرد چشمان سياه با آن موهاي صاف و مشكي . . . . . آه كه چقدر زيباست ، آيا زيبا تر از او هم پيدا خواهد شد ؟ و خوب تر از او؟ به كنار دريا رسيد ، شرجي به حد اعلا رسيده بود حس مي كرد دريا با موجهاي بزرگ و كوچكش به او خوش آمد مي گويد ، عابري را ديد .
- سلام
- سلام
- ناخدا رحمان رو كجا مي شه پيدا كرد ؟
و عابر كه داشت او را ورانداز مي كرد با دست يكي از لنج ها را نشان داد مرد به طرف لنج رفت و ناخدا رحمان را صدا كرد ، جوابي نشنيد وارد لنج شد ، تخته ها زير پايش جير جير مي كردند ، باز هم ناخدا را صدا كرد ، در كوچكي باز شد و مرد در حالي كه سعي مي كرد لبخند بزند سلام كرد .
- شما ناخدا رحمان هستيد ؟
- نه . . . با ناخدا چكار داري ؟
- يه دوست منو معرفي كرده
- بيا تو
سپس به راه افتاد و از همان در كوچك وارد شد ، مرد نيز به دنبال او ، در اتاقك آنقدر كوتاه بود كه او مجبور شد خم شود . وارد اتاق شد اتاق بوي نم مي داد و از شدت گرما خفقان آور بود ، ناخدا با آن هيكل درشت و سياهش ، گوشه ي اتاق روي كرسي كوچكي نشسته بود ، صورتش نشان مي داد سرد و گرم روزگار را چشيده است ، يك عرق چين روي سرش بود وزيرپوش سفيدش پر از لكه هاي زرد عرق بود ، لنگي را هم دور كمر بسته بود ، با صداي بمي گفت :
- تو كي هستي ؟
مرد آرام جواب داد من دوست رضا هستم ، او آدرس شمارا داد و حتي يك نامه هم براتون نوشته و به دنبال اين حرف شروع كرد به گشتن توي جيب هاش تا نامه را پيدا كرد و به ناخدا داد . و ناخدا همانطور كه داشت سر پاكت نامه را باز مي كرد گفت :
- چي مي خواي ؟
- دنبال كار ميگردم
- چه جور كاري ؟
- هرجور . . ، فقط درآمدش خوب باشه
ناخدا با لحن آمرانه اي گفت : بشين
مرد روي كرسي ديگري نشست ، ناخدا داشت با نگاه هاي خود او را مي خورد ، نگاه ناخدا روي تن مرد سنگيني مي كرد ، لحظاتي گذشت ، ناخدا گفت : تا حالا بندر اومده بودي ؟
- نه . . . ولي تعريفشو شنيده بودم
ناخدا خنديد . . . كه گفتي هركاري پيش بياد حاضري ؟
مرد لحظه اي مكث كرد . . . ولي كار غير قانوني نباشه
- اگه يه كم غير قانوني باشه ولي درآمدش خوب باشه چطور؟
- به درد سرش نمي ارزه
- بدون دردسر. . چطور؟
- چه كاري هست ؟
- خالي كردن لنج و تحويل گرفتن
- تحويل گرفتن چي ؟
- هرچي كه توش هس
- من نبايد بدونم ؟
- ندوني بهتره
- پولش چطوره ؟
- به زحمتش مي ارزه
- چه موقع بايد كار كنم ؟
- شب
- شب چرا ؟
- روز گرمه ، آتيشه ،آدم تو شرجي و آفتاب ديوونه ميشه
و آنگاه شب رسيد ، تاريكي و صداي موج هايي كه به ساحل مي خوردند ، دلشوره اي در مرد ايجاد ميكرد ، مرد كف لنج دراز كشيده بود و به آسمان نگاه مي كرد، ستاره ها چونان دانه هاي ريز و درشت الماس در پهنه ي سياه آسمان مي درخشيدند ، با خود انديشيد ، هرچند روزش گرمه ولي شب خوبي داره ، از توي لنج بوي سرخ كردن ماهي به مشام مي خورد و مرد همچنان ساكت و آرام با خود فكر مي كرد ، آخه يه روز مياد كه منم بتونم خونه و زندگي به هم بزنم ، اون وقت شبا روبروش مي شينم و تا صبح چش تو چشاي سياه و قشنگش ميدوزم . . . . آخ كه چه دوراني ميشه ، و دوباره لحظه ي خدا حافظي را به ياد آورد ، بغضي گلويش را قلقلك داد و همان طور كه به آسمان مي نگريست احساس كرد توي چشماش اشك جمع شده ، صداي شروه ي سوزناكي از دور به گوش مي رسيد ، چقدر اين صدا به دل مي نشست و چه سوزي داشت ، اصلاً بندر همه چيزش مست كننده است .
صدايي او را به خود آورد :به چي فكر مي كني
مرد بلند شد و نشست ، سلام ناخدا شمايين ، هيچي . . . به زندگي فكر مي كردم به آدما به بندر
- دنيا كه فكر نداره مرد . . . زندگي فقط براي خوشگذروني ساخته شده . . پاشو ، پاشو بيا شام آماده است .
مرد از جا بلند شد و به دنبال ناخدا به طرف ميز شام رفت ، ميز از فرط سياهي به آسمان ريشخند مي زد ، روي ميز مقداري ماهي سرخ كرده و چند نوشابه و مقداري نان به چشم مي خورد . ناخدا نشست صندلي زير پايش به صدا درآمد ، مرد نيز نشست ، موقع شام حرف هاي بسياري زده شد از رضا ، از اين كه چطور با ناخدا دوست شده ، توي يه دعوا توي كويت ، و ناخدا خنديد و تعريف كرد :
- خيلي خنده داره كه آدم اول دعوا كنه بعد رفيق بشه ، اونم چه رفيقي
مرد سيگاري آتش زد و با يك پك محكم دود را بلعيد ، و در تمام اين مدت ناخدا او را مي پاييد .
- چيه ، مثل آدماي عاشق مي موني ؟
مرد رنگ به رنگ شد ، و با سكوت خود حرف ناخدا را تأييد كرد
- همشهريتونه ؟
- آره
- چن وقته گرفتارشدي؟
- سه چهارساله
- بايد خيلي قشنگ باشه كه تو رو اينطور لت وپاركرده ؟
- به قشنگيش كارندارم ، اون خيلي خوبه ، حتي خوب تر از فرشته ها
ناخدا باز هم خنديد.
- تو خوبي فرشته ها رو كجا ديدي؟
- هيچ جا . . . اونوقت ها كه بچه بودم . . .ننم واسم مي گفت ، خدا بيامرز ، شبا همش از از خوبي فرشته ها تعريف مي كرد ، مي گفت : اونا دوتا بال دارن كه باهاش هركجا بخوان ميرن ، موهاشون رنگ خورشيده و صورتشون رنگ مهتاب . . . بعضي از آدما هم مث فرشته مي مونن. . . . و بازهم حرف زدند . . .. . . مرد احساس مي كرد ناخدا حرف هايش را مي فهمد ، حرف زدن به او آرامش مي بخشيد ، شب به نيمه نزديك شده بود ، نا خدا نگاهی به ساعت خودکرد و از جا بلند شد .
- حالا ديگه وقتشه
- وقت چي ؟
- الآنه كه سر و كله ي لنج پيدا بشه و به دنبال اين حرف چشمانش را در عمق تاريكي به سينه ي دريا دوخت .
- تو شنا بلدي ؟
- نه
- ياد مي گيري خيلي زود بايد ياد بگيري و باز خنديد
چند لحظه بعد لنج از دور ، در ميان تاريكي وهمگون شب ، بي هيچ چراغي ، ساكت و آرام ، همانند هيولايي سياه سينه ي آب را مي شكافت و پيش مي آمد ، نا خدا به سمت اسكله رفت ، مرد به دنبالش در حركت بود ، لنج پهلو گرفت و دو سه نفر از لنج بيرون پريدند ، طناب كلفتي به ميله ي كنار اسكله بسته شد . . . لنج روي سينه ي آب بالا و پايين مي رفت و به دنبال آن بسته هاي بزرگ و كوچكي از لنج بيرون آورده شد ، مرد آن ها را شماره كرد و نوشت و تمام اين كارها سريع انجام مي شد بدون هيچ صحبتي . . . . . و ساعتي بعد تمام اجناس به لنج خودشان انتقال يافت و لنج از همان راهي كه آمده بود بازگشت ، ناخدا گفت : به همين سادگي فقط بايد حساب دستت باشه ، ديگه كاري نداريم ، حالا موقع خوابه ، همه خوابيدند و مرد همچنان به آسمان و دريا نگاه مي كرد ، كم كم پلك هايش سنگين شد ، صبح از گرماي آفتابي كه بررويش مي تابيد ، بيدار شد ناخدا روي لبه ي لنج نشسته بود مرد برخاست و به طرف او رفت .
- صبح به خير ديشب خوب خوابيدي ؟
- آره بد نبود
- خوب امروز كاري نداريم ، مي تونيم بريم تو شهر گشتي بزنيم . . . . ساعت حدود ده صبح بود ، وارد بازار شدند بوي ادويه هاي مختلف با بوي ماهي هايي كه تازه از دريا صيد شده بود در هم مي پيچيد ، لباس ها ، قيافه ها و نوع حرف زدن ها برايش تازگي داشت ، دست فروش ها و مغازه هايي كه پر از اجناس لوكس خارجي بود همه چيز برايش جالب بود ، احساس عجيبي داشت ، احساسي كه كمتر اثر غربت در آن ديده مي شد . وارد قهوه خانه اي شدند ، چهره ها همه سياه و آفتاب سوخته ، چقدر ناخدا سرشناس بود ، دود سيگار و قليان فضا را انباشته بود ، پشت ميزي نشستند و قهوه چي چاي آورد . . . ناخدا آهسته به او چيزي گفت ، قهوه چي هم سري تكان داد و رفت ،چند لحظه بعد ناخدا گفت چايي را بخور الآن من ميام و بلند شد و به پشت قهوه خانه رفت . . و دقايقي بعد در حالي كه لبخندي روي لبانش بود بازگشت و همچنان كه مي نشست گفت خوب چطوره ؟ از بندر خوشت اومده يانه ؟ مرد خواست بخندد اما نتوانست : آره شهر خوبيه ، آدماش خون گرم و مهربونن و . . . . .. . ناخدا بازهم خنديد و گفت : بلند شو بريم ، با هم از قهوه خانه بيرون آمدند و در شهر پرسه زدند و سپس به سوي لنج به راه افتادند ، در راه ناخدا مقداري پول به مرد داد .
- بگير شايد لازمت بشه
- خيلي ممنون ناخدا ، كاش همه مث تو بودن
- ما مي تونيم رفيق باشيم ، همون طوري كه با رضا رفيقيم
- خوشحال ميشم
به لنج رسيدند و وارد شدند ، همان صداي جير جير تخته ها و همان اتاق تاريك و دم كرده ، در گوشه اي چمباتمه زد ، هواي اتاق روي سينه اش فشار مي آورد ، امروز ، روز چهارمه كه او را نديدم ، روحش مي خواست از كالبدش بيرون بزند ، هواي شهر به سرش زده بود ،دلش مي خواست اسم او را به زبان بياورد ، چيزي گلويش را مي فشرد ، نگاهش را آرام به گوشه ي اتاق دوخت ، در گستره ي نگاهش تاريكي غم موج مي زد . . . . دلش مي خواست گريه كند و گريه كرد .
هوا كم كم داشت تاريك مي شد ، غروب دريا با همه ي زيبائيش غم عجيبي داشت ، خورشيد چونان جامي طلايي آهسته آهسته در سطح آب فرو مي رفت ، رنگ خورشيد سطح آب را درهم گرفته بود ، آب دريا رنگ طلا شده بود همراه با خيزابه هايي طلايي چه منظره ي دل انگيزي بود ، باد گرمي مي وزيد و گونه هاي سوخته ي مرد را نوازش مي داد ،در آن دوردست ها ، قايقي روي آب بالا و پايين مي رفت ، صدايي او را به خود آورد :
- بازم كه تو فكري
- دست خودم نيس
- زياد فكرشو نكن ، امشب كار مهم تري داريم
- چه كاري ؟
- خودمون با قايق مي ريم از كشتي چند تا بسته هس ، مي آريم
- خطري نداره ؟
- نصف شب مي ريم
نيمه هاي شب تاريكي سطح آب را فرا گرفته بود و فقط صداي باد و موج دريا به گوش مي رسيد ،گويي همه مرده بودند ، ستاره ها نيز به زور خودشان را نشان مي دادند ، سوار قايقي شدند به غير از او و ناخدا دونفر ديگر هم بودند ، قايق به راه افتاد ، خيزابه ها به بدنه ي قايق مي خوردند و قايق هم چنان آرام به پيش مي رفت ، هيچ كس حرفي نمي زد ، مثل اين كه حرفي براي گفتن نداشته باشند و يا اين كه مي ترسيدند صدا رازشان را برملا كند ، دريا نيز آرام بود . . . كمي بعد از دور هيكل غول آساي كشتي پيدا شد . . . . . ناخدا آهسته گفت مواظب باشيد داريم مي رسيم ، مرد اندكي دلهره داشت و خود نيز نمي دانست چرا ؟ . . . . به كشتي رسيدند ، دونفر بالا رفتند و چند بسته ي كوچك را آوردند و آنوقت ناخدا بالا رفت و با يك نفر شروع كرد به حرف زدن ، فارسي حرف نمي زد صدا ها را نمي شد درست تشخيص داد ، يواش يواش صداها بلند تر شد و لحن صدا تغيير كرد و بحث بالا گرفت نا خدا با دست به صورت آن مرد زد و يك نفر با چوب به سر ناخدا كوفت و ناخدا افتاد ، مرد نمي دانست چه كند به او قول رفاقت داده بود مي خواست از كشتي بالا برود آن دونفر ممانعت كردند ، چند لحظه بعد لاشه ي بي هوش ناخدا را از كشتي به درون قايق انداختند ، قايق چند مرتبه به شدت بالا و پايين رفت و واژگون شد . . . . . مرد در آخرين لحظه فرياد زد من شنا . .. . . .بلد نيس.. . . تم و صدايش درهمهمه ي آب دريا گم شد . . . . تاريكي آرام آرام از بين رفت و هوا روشن شد . . . . مرغان ماهي خوار روي سطح آب مي پريدند . . . . روز دوباره شروع شده بود.
دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, :: 12:53 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان ((چشمهایش)) . . . . . هر روز او را می دیدم ، سر چهارراه پشت چراغ قرمز ، در طول روز معمولاً دو یا سه بار از این چهارراه عبور می کردم و تقریباً هر دفعه او را می دیدم ، لباس های ژنده و کثیف با صورتی گندمگون و قدی که به زور به پنجره ماشین می رسید ، با دستمالی که به ظاهر برای تمیز کردن شیشه ی ماشین های عبوری به کار می رفت ،‌ نمی دانم چرا وقتی او را نگاه می کردم دچار حالتی غریب می شدم و چیزی گلویم را می فشرد ، مخصوصاً زمانی که به چشمانش می نگریستم دلم آتش می گرفت تا به حال چشم هایی به این حالت ندیده بودم ،‌چشم هایی به شفافیت آینه ، به گیرایی صداقت ،‌ به عمق دریا و به رنگ آسمان و آن زمان که در این چشم ها التماس موج می زد ، چنان درهم فشرده می شدم که شاید از درون گریه می کردم و اشک می ریختم و آنگاه به خود می گفتم : این فرزند کیست و چرا این چنین در کوچه ها و خیابان ها سرگردان است ، شب ها کجا می خوابد ،‌غذایش چگونه تأمین می شود ، آیا پدر و مادرش اصلاً به او فکر می کنند ؟و با این تفکرات پریشان و نا به سامان ، چنان دچار عذاب می شدم که گویی من هم به نوعی در آوارگی و سرگردانی او نقش دارم ، ولی چگونه و چطور ؟ خودم هم نمی دانستم و حتی نمی دانستم که چرا خود را مسئول می دانم . به هر حال هر روز او را می دیدم و به نوعی به بودنش عادت کرده بودم و هربار به او پول می دادم و شاید با این کار می خواستم گوشه ای از مسئولیت اجتماعی و انسانی خود را انجام داده باشم . بعد از مدتی تقریباً طولانی دیگر اورا ندیدم و هر بار که از سر آن چهار راه رد می شدم بی اختیار دنبالش می گشتم ، تا این که این ماجرا نیز مانند خیلی از مسائل و ماجراهای دیگر از یاد من رفت و به دست فراموشی سپرده شد ، از این قضیه حدوداً ده دوازده سال گذشت و از تمام زوایای مغز من پاک شد ، طوری که انگار هرگز پیش نیامده و هرگز وجود نداشته . یک شب در پارک نزدیک خانه قدم می زدم و غرق در افکار پراکنده ی خود بودم که ناگهان صدای همهمه و داد و فریادی مرا به خود آورد ، گوشه ای از پارک شلوغ شد و من هم به آن سو کشیده شدم ، دعوای مفصلی بود ، دو جوان باهم گلاویز شده بودند و در حین رد و بدل کرده الفاظ رکیک با مشت و لگد به جان هم افتاده بودند ، قیافه ی هردو نشان می داد ، از ولگردانی هستند که معمولاً دراین گونه جاها پرسه می زنند ، یکی از آنان کم سن و سال تر به نظر می رسید معلوم نبود دعوا بر سر چیست ولی هیچکس حاضر نبود قدمی برای جدا کردن آنان و فیصله دادن به دعوا بردارد ، در همین اثنا یکی از آنان دست در جیب کرد و چاقویی را بیرون آورد و تا پسر جوان تر خواست به خود بیاید تیغه ی چاقو در سینه ی او نشست ، ضارب که ماندن را جایز ندید پا به فرار گذاشت ، یکی گفت :‌ آقا هرکی تلفن داره یه زنگ بزنه به 110 و یکی دیگه گفت : باید اورژانس خبر کنید . جوانک روی زمین افتاده بود و خون هم چنان از بدنش خارج می شد . بیش از چند دقیقه طول نکشید که ماشین اورژانس رسید ولی ظاهراً دیر شده بود ، چون جوان بیچاره در حالی که چشمانش به سوی آسمان باز بود ، جان به جان آفرین تسلیم کرده بود ،‌ وقتی داشتم به او می نگریستم به نظرم رسید این جوان را می شناسم ،‌ چقدر چشمان آشنایی داشت . آن شب تا نیمه های شب این موضوع فکر مرا به خود مشغول کرده بود و هرچه سعی می کردم خوابم نمی برد ، از خود می پرسیدم خون این جوان به گردن کیست ؟ آیا مقصر فقط آن کسی است که او را با چاقو زده و یا آنان که این چنین بستر نا امنی را برای جامعه فراهم کرده اند نیز دستشان آلوده است ؟ به هر صورت شب بسیار بدی را گذراندم ، تا صبح از این دست به آن دست می شدم قیافه ی جوان مقتول یک لحظه از نظرم دور نمی شد ، بیچاره پدر و مادرش چه حالی دارند و. . . . . .صبح خسته تر از شب قبل از خواب بیدار شده و طبق معمول از خانه بیرون زدم ،‌ پشت چراغ قرمز،‌ رادیو را روشن کردم ، گوینده با حرارت صحبت می کرد و سعی داشت با صحبت هایش به شنوندگان انرژی بدهد ، در لابلای صحبتش نیز موزیک شادی پخش می شد ، ومن با انگشتانم روی فرمان اتومبیل همراه با آهنگ رادیو ضرب می گرفتم . . . ناگهان به یاد آن کودکی که ده دوازده سال پیش او را سر همین چهارراه می دیدم ، افتادم و یک مرتبه مثل کسی که دچار برق گرفتگی شده باشد ، تمام عضلاتم منقبض گردید ، آّب دهنم خشک شد و توی سرم مثل این که با طبل می کوبیدند ، احساس کردم نفسم بند آمده و به یاد آوردم چشمان جوان مقتول را که چگونه برایم آشنا بود و هم چنان که چشم های صاف و شفاف او را به خاطر می آوردم به یادم آمد که چگونه دست کوچکش را به زور می کشید تا به شیشه ی ماشین برسد و آنگاه چشم هایش را با حالتی ملتمسانه در چشم هایم می دوخت تا من هم دست در جیب کنم و به او پولی بدهم ، با یاد آوری این خاطرات ، قطره ی اشکی را که نا خودآگاه روی گونه هایم می غلتید پاک می کردم که صدای بوق ممتد اتومبیل های پشت سر همراه با فریاد های اعتراض رانندگان مرا به خود آورد و به راه افتادم . دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, :: 12:53 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان ((پدرم وقتی مُرد )) سیزده سال بیشتر نداشتم و تازه وارد دبیرستان شده بودم ، دبیرستان نمازی ، فکر کنم سال 1344 بود و اگر اشتباه نکنم تابستان همان سال بود که داداش حسام که در شرکت نفت آبادان کار می کرد به شیراز آمد و با توجه به تهیه شدن مقدمات از قبل ، ازدواج کرد ، از یک هفته قبل از عروسی با توجه به این که عروس و داماد ، دختر خاله و پسرخاله بودند ، خاله ها و دختر خاله ها برای پاک کردن برنج و نخود لوبیا و سبزی و خلاصه آماده کردن وسایل پخت و پز در خانه ی میزدایی سیدعلی آقا دور هم جمع شده بودند و ضمن انجام کار با خواندن واسونک و آهنگ های عروسی فضای شاد و جالبی را ایجاد کرده بودند ، مش امیر آقای خدابیامرز هم که سلیقه ی خاصی در حجله آرایی و چراغانی داشت از جند روز قبل شروع کرده بود به بستن حجله ، هرکس هر وسیله ای را که می دانست به درد این کار می خورد می آورد و به مش امیرآقا می سپرد ، پارچه های زربفت و رنگارنگ روتختی های الوان و قالیچه های مختلف همراه با چراغ های رنگی کوچک و بزرگ و خلاصه هرکسی به نحوی گوشه ی کار را می گرفت تا عروسی به نحو آبرو مندانه ای برگزار شود ، شب عروسی ، ‌تمام حیاط خانه چراغانی شده بود ،‌دیوارهای گچی حیاط را با طاقه های مخمل قرمز و سبز پوشانده و روی حوض آب را با تخته های ضخیم پوشانده بودند تا محل اجرای رقص و نمایش باشد سطح حیاط پر از صندلی های کرایه ای بود که تنگاتنگ چیده شده بودند تا مهمانان بیشتری را جا بدهند ، ‌شب عروسی آقام خدابیامرز خیلی شاد و شنگول بود و حتی برای ابراز شادی دستمال بازی هم می کرد ، کت و شلوارکرمی خوش ریختی را پوشیده بود با یک پیراهن سفید و صورت تراشیده با آن سبیل مخصوصی که فقط به اندازه ی پهنای یک انگشت پشت لبش گذاشته بود و خیلی قبراق و سرحال با همه خوش و بش می کرد آن شب مطرب ها با آهنگ های شاد و ریتمیک خود کوچک و بزرگ را به وجد آورده بودند و با نمایش شاه بازی و سیاه بازی مدعوین را سرگرم کرده و خنداندند و فردای عروسی نیز از صبح تا ظهر بساط (جی جی بی جی ) و(عروسک مینا) و لوطی های دوره گرد بر پا بود و تا مدت ها خاطره ی خوشی از این عروسی در ذهن من و بقیه باقی مانده بود . چند روز بعد از عروسی ، داداش حسام مجبور بود شیراز را ترک کرده و به آبادان بازگردد و خوب واضح است که زن خود را هم باید با خود ببرد ، با توجه به این که حضور یک بزرگتر برای شروع این زندگی جدید آن هم در شهر غریب لازم بود ، تصمیم براین شد تا مادر نیز همراه آنان به آبادان برود ، داداش حبیب هم که شیراز نبود و الآن درست یادم نیست که کجا کار می کرد ، بنابر این من و آقام تنها ماندیم ،‌ روزها که آقام سرگرم کار بود و من هم گیر مدرسه و عصر ها هم یا با بچه های محل توی کوچه و خیابان بازی می کردم و یا همراه آقام به قهوه خانه می رفتم ،‌ قهوه خانه ای که آقام می رفت قهوه خانه ی کرامت واقع در سه راه پهلوی آن موقع و سه راه طالقانی امروز بود . این قهوه خانه که به اندازه ی چهار پنج پله از سطح خیابان پایین تر بود محل تجمع افراد ی بود که می خواستند وقت خود را به نوعی بگذرانند وقتی از پله ها پایین می رفتیم ، وارد حیاطی می شدیم که مملو از آدم هایی بود که روی کرسی های چوبی کوچکی نشسته و با هم گپ می زدند و در جلوشان هم ازکرسی دیگری به عنوان میز استفاده می کردند ،‌ شاگرد قهوه چی هم استکان چای را روی همین کرسی ها می گذاشت . بوی چای و توتون و تنباکو و دود سیگار همراه با سرو صدای قهوه چی و به هم زدن استکان و نعلبکی با همهمه ی مردم در قهوه خانه حال و هوای خاصی را به آدم می داد ، شاگرد قهوه چی که در جمع کردن استکان و نعلبکی تبحر خاصی داشت ،‌ با یک دست استکان و نعلبکی ها را ازروی کرسی ها برمیداشت و آن ها را به هم می زد و ته مانده ی چای را توی باغچه می ریخت و و به نحو جالبی حدود بیست استکان نعلبکی را روی یک دست دیگرش جمع می کرد طوری که نعلبکی ها دور و استکان ها در وسط قرار می گرفتند و با شو خی و مزاح با مشتریان چشمه های خاصی هم می آمد تا جلب نظرکند ،‌ همه ی سرو صدا ها تا قبل از شروع نقالی بود و زمانی که پیرمرد نقال یکی از داستان های شاهنامه را شروع می کرد همه محو داستان می شدند و سکوت خاصی قهوه خانه را فرا می گرفت ، گفتار پیرمرد نقال با آب و تاب فراوان و حرکات مخصوص دست و چوب کوتاهی که زیر بغل میگذاشت بسیار جذاب بود ، که این چوب هم شمشیر بود هم گرز و هم کمان و گاهی با همین چوب حرکت شمشیر بازی و زدن گرز و تیر اندازی با کمان را طوری به نمایش می گذاشت که همه را در بهت و حیرت فرو می برد. به هر صورت من و آقام شب ها کنار هم می نشستیم ،‌ آقام معمولاً کم حرف میزد و من که نبود مادر بیشتر شب ها غم سنگینی را به دلم میریخت گاهی نیز در چهره ی آقام این غم را می دیدم و آن وقت بود که با حرص بیشتری دود تریاک را می بلعید و سپس آن را همراه با آهی از دهان و بینی اش بیرون می داد و برای این که من متوجه این موضوع نشوم مرا وادار می کرد تا برایش روزنامه بخوانم و اگر اشتباه نکنم تنها روزنامه ای که آقام گاهی از سرکار می آورد روزنامه ی پارس بود و این قضیه برای من جالب و باعث تعجب بود که آقام با وجود بی سوادی ،‌ هرجا که من در خواندن روزنامه اشتباه می کردم آن را اصلاح می کرد . هفت هشت ماه گذشت و ما در این مدت به وسیله ی نامه که معمولاً حدود یک ماه طول می کشید گاهی از آّبادان خبرهایی می گرفتیم و این خبر که پروانه خانم زن داداش حسام حامله است باعث خوشحالی بیش از حد آقام شده بود و این که قرار است برای وضع حمل و به دنیا آوردن بچه به شیراز بیایند نیز خوشحالی ما را افزون تر می کرد . تا این که درست روز هجدهم خرداد ماه سال 1345 ساعت شش یا هفت صبح بود ، من خواب بودم که ناگهان دست های مهربانی راروی سر و گونه هایم احساس کردم و زمانی که چشم هایم را باز کردم چهره ی مادر را در حالی که از اشک خیس بود دیدم و خود را در آغوشش انداختم . عجب حالی داشتم بعد از هشت یا نه ماه دوری بغضم ترکیده بود و های و های گریه را سر داده بودم ،‌ آقام هم در حالی که اشک توی چشماش حلقه زده بود ، دستی روی سر من می کشید و دستی روی سر مادر و مدام می گفت بسه دیگه ، بسه . چرا گریه می کنی ؟ چند ساعت بعد همه ی اهل خانه و آشنایان نزدیک که از ورود مادر با پروانه خانم مطلع شده بودند به خانه ی میزدایی سید علی آقا آمده و همه در اتاق پنج دری بالا نشسته بودند هر کدام از اقوام چیزی می پرسید راجع به آبادان ، راجع به مردم و گرمای آبادان و خلاصه همه می خواستند کنجکاوی خود را ارضاء کنند ، ساعت نه یا ده صبح بود که دختر خاله قمرخانم ، سراسیمه وارد پنج دری شد و با حالتی ترسناک گفت : آ. ..قو ، آ. . . قو ، آقو حالش به هم خورده همه هراسان به سمت اتاق ما دویدند و لحظاتی بعد صدای شیون مرگ از خانه بلند شد ، اشک های من و مادر که تا چند ساعت پیش اشک های شوق بود به اشک های مرگ و خنده هامان به ضجه تبدیل شد ،‌ من درست مثل آدم هایی که ضربه توی سرشان خورده باشد گیج و مات یک گوشه چمباتمه زده و آرام آرام اشک می ریختم ، ‌تنها کاری که به من محول شد این بود که به عمو سید اسماعیل خبر بدهم ،‌ عمو توی یک محضر کار می کرد اگر اشتباه نکنم محضر آقای نکویی ، که توی خیابان کریم خان زند نزدیکی های حمام بهارستان بود و من از درشیخ ، از تو ی کوچه بغل نانوایی هوشنگ خان دویدم و از جلو حمام حاج هاشم ردشدم و بعد از گذشتن از سنگ دقاقیا به خیابان رسیدم ،‌ همین طور یک نفس دویدم و وقتی می خواستم از پله های محضر بالا بروم زانوانم بی حس شده بود و نفسم به شماره افتاده بود ، عمو سید اسماعیل تا چشمش به من افتاد گفت :‌ چته جعفر و من فقط توانستم بگویم . . . آقام . . . آقام عمو بلافاصله بلند شد و دست مرا گرفت و همین طور که از پله های محضر پایین می آمدیم ، مرتب می گفت چیزی نیست نگران نباش و من می دانستم که این حرف ها را برای آرامش من می زند ،‌ بلافاصله همراه عمو با تاکسی به خانه آمدیم و وقتی فریاد کاکام کاکام را از عمو سید اسماعیل شنیدم ، دیگه فهمیدم که کار از کار گذشته . تا ظهر همه ی کارها انجام شد و جنازه را برای دفن به دارالسلام بردند و در قسمتی که مخصوص خانواده ی شیوا بود به خاک سپردند و بعد هم مراسم ختم و صوت قرآن و لباس های سیاه عزا ،‌ تا چند روز اول همه نسبت به من مهربان بودند و هرکس به من می رسید دستی روی سرم می کشید و از سر محبت سخنانی به زبان می آورد و حتی بعضی ها هم یک سکه ی یک قرانی و یا بیشتر را کف دست من می گذاشتند تا یتیم نوازی کرده باشند و همه در این که آقام مرد بسیار خوبی بوده و آزار و اذیتش به کسی نرسیده و خوش اخلاق و مهربان بوده اتفاق نظر داشتند و این قضیه برای من مایه ی تعجب بود که چرا حالا که آقام مرده ، مردم فهمیدند که آدم خوبی بوده ، و چرا در این مدت که من و آقام شب ها دوتایی یه گوشه ی اتاق کز می کردیم و گاهی برا ی خوراک خوردن نیز مشکل داشتیم ،‌ کسی سراغ این آدم خوب را نگرفت و کسی نگفت این آدم خوب به هم زبان نیاز دارد و یکی باید باشد تا لباس های این آدم خوب را بشوید و . . . . . . ‌پیش از این اتفاق داداش حبیب دیوان پروین اعتصامی را خریده بود و من در میان این دیوان شعری را بسیار دوست داشتم و آن شعر (کودک یتیم) بود که گاه گاه نیز آن را با صدای بلند می خواندم و از شما چه پنهان دلم به حال آن پسرک یتیم می سوخت و زمانی که این اتفاق افتاد و من فهمیدم من هم با از دست دادن آقام یتیم شدم ، باز این شعر در ذهن من می جوشید و هنوز هم پس از گذشت آن همه سال آن را به یاد دارم . کودکی کوزه ای شکست و گریست که مرا پای خــــــانه رفتن نیست چه کنــــــــــم اوستاد اگر پرسد کوزه ی آب از اوست از من نیست
دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, :: 12:53 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان اگر بچه هایتان را دوست دارید اجازه بدهید کمی سختی بکشند نسل سوخته ، یا همان نسل پوست هندوانه خور ، نسلی که زمانی که کودک بود پدر سالاری بود و حالا که خود پدر شده فرزند سالاری است ، این نسل به خاطر این که می خواست به نوعی اشتباهات پدر و مادر خود را تکرار نکند و به فرزند و یا فرزندانش بها بدهد و احساسات آنان را جریحه دار نکند و اجازه ندهد تا کمبودهایی را که احساس کرده فرزندانش نیز احساس کنند . در یک جایی دچار اشتباه شد و به مشکل برخورد کرد ، این نسل دهه ی پنجاه ، بدون در نظر گرفتن عدالت و تعادل و ملاحظات تربیتی ، از ترس این که از جلو بام نیفتد ، آن قدر عقب عقب رفت تا از عقب بام افتاد و حالا که افتاده داد و فریادش به آسمان است که ما بدشانس هستیم و قدیم برده ی پدر و مادر بودیم و حالا برده ی فرزند . به نظر من هم پدر و مادرهای قدیم اشتباه کردند و هم ما اگر آنان کودکان را به حساب نمی آوردند ، ما هم در حد توانمان بیش از اندازه به کودکان رسیدگی کردیم و توقع آنان را بالا بردیم ، خودمان کمتر خوردیم تا آنان بیشتر بخورند ، بیشتر صرفه جویی کردیم تا آنان بیشتر بریز و بپاش کنند . در صورتی که کودکان نیز باید با مشکلات و سختی ها آشنا شوند تا وقتی وارد جامعه شدند با برخورد با اولین مشکل دچار سرخوردگی و یأس نشوند . اگر همیشه آسایش و راحتی باشد زندگی دچار یکنواختی و سکون می شود ، اگر پیاده راه رفته و خسته شده باشیم آن وقت نشستن در اتومبیل بدون در نظر گرفتن مارک و مدل آن برایمان لذت بخش است ، همان گونه که زمانی که به آب و یا غذا دسترسی نداریم ، به نازل ترین آن نیز قانعیم . من تصور می کنم که هیچ اشکالی ندارد که فرزندانمان را از همان کودکی عادت دهیم تا احترام به پدر و مادر را فرا بگیرند ، یادبگیرند به بزرگتر خود احترام بگذارند ، این رفاقت با بچه هایمان نیست که ما آنان را (شما) خطاب کنیم و آنان ما را (تو) ،کودکان باید از همان اوایل کودکی یاد بگیرندکه اگر پدر و مادر وظیفه ی رسیدگی به آنان را دارند ، آنان نیز در مقابل وظایفی دارند . این همه کتاب های روانشناسی ، این همه کلاس های مشاوره و این همه نکاتی که در مورد رفتار با کودکان وجود دارد ، شاید به درد هر خانواده ای نخورد ، چون هر خانواده فرهنگ خاصی را دارد و یک فرمول خاص برای تربیت نمی تواند مثمر ثمر باشد . ببینید بزرگان دین ما چقدر حکیمانه آموزش می دهند که چگونه با فرزندانمان برخورد کنیم . می گویند پدر و مادر باید سن فرزندان خود را به سه مرحله تقسیم کنند . از بدو تولد تا هفت سالگی ، از هفت سالگی تا چهارده سالگی و از چهارده سالگی تا بیست و یک سالگی . مرحله ی اول : در این سن کودکان (عزیز) خانه هستند . و باید بدانند که پدر و مادر آنان را دوست دارند و دوست داشتن را در گفتار و رفتار پدر و مادر ببینند و حس کنند .در این سن کودک تمام اصول تربیتی و آموزشی را از طریق بازی و برخوردهای مهربانانه در می یابد و حتی به صورت تفننی در انجام کارهای خانه نیز نقش آفرینی می کند ، انداختن سفره ی غذا و جمع آوری آن و پوشیدن لباس و کارهایی دیگر که در خور و توان کودک است . مرحله دوم : دراین مرحله کودکان (فرمانبر) خانه هستند و همانطور که در مرحله ی اول یاد گرفته اند باید ضمن داشتن احترام و عزت ، و این احساس که پدر و مادر همچنان آنان را دوست دارند ، و آنان نیز در برابر والدین و خانواده وضایفی دارند ، وظیفه ی خود راکه ابتدا ، انجام تکالیف مربوط به خود است به خوبی انجام داده و ازدستورات بزرگترها نیز پیروی کنند و باید ضمن القای این حس که مهم تر شده اند ، یاد بگیرند که نقش آنها در زندگی پررنگ تر شده و مسئولیتشان بیشتر . مثلا اگر خرید جزیی خواسته شده و یا درخواست مورد نظر پدر و مادر را انجام ندهند امروز نهار و یا شام خانه دچار اشکال می شود . مرحله سوم : در این مرحله فرزندان (وزیر) خانه هستند و همانگونه که مشهود است کودک که حالا نوجوان است و به سوی جوانی گام برمی دارد ضمن دانستن این موضوع که علی رغم کمتر شدن بوس و کنارهای دوران کودکی ، هنوز مورد علاقه ی پدر و مادر هست ، و او نیز باید به پدر و مادر و فرهنگ خانواده احترام بگذارد، باید بداند که به یکی از ارکان و پایه های خانواده تبدیل شده و در هر تصمیم گیری ، اعم از تصمیمات ساده مانند رفتن به مهمانی و یا تصمیمات مهم تر مانند ، مسافرت ، خرید خانه و یا اتومبیل و یا هرکاردیگری که به خانواده مربوط هست ، با او مشورت می شود و نظر او در کارها برای خانواده مهم است . بنابراین تنها به خاطر این که کودکانمان ناراحت نشوند ، آنان را دور از مشکلات خانواده نگه نداریم ، و نیز به یکبارگی سیل مشکلات را هم بر سر شان نریزیم که دچار یأس و نا امیدی شوند . در هر صورت کودکان ما اگر گاهی سختی بکشند قدر زندگی را بهتر خواهند دانست . این تنها یک نظریه ی کلی است و ناگفته پیداست که تربیت هر گلی مخصوص آن گل است و مسلم باغبانی گل های بهتری را پرورش می دهد که راجع به گل های مختلف شناخت بیشتری داشته و ضمن علاقه مندی به گل ها بیشتر نسبت به تربیت آنان کوشا باشد . والسلام
دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, :: 12:53 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان ((باغ سرهنگی )) تابستان بود ، یادم نیست چه سالی و من چند ساله بودم ،‌تنها هاله ای از این خاطره در ذهن من باقی است ، از دو سه روز قبل در مورد باغ رفتن صحبت هایی به گوش می خورد و معمولاً روزهای جمعه را برای رفتن به باغ انتخاب می کردند ، برای ما بچه ها باغ رفتن لذتی وافر داشت ، چون ضمن این که همه با هم بودیم ، فرصتی بود تا هم از بازی و هم از خوراکی دلی از عزا در آوریم ،‌ شب جمعه قرارگذاشته شد که بعد از اذان صبح و خواندن نماز حرکت کنیم ، از خوشحالی خوابم نمی برد و هی توی رختخواب غلت می زدم ، صبح خیلی زود ، هنوز آفتاب سر نزده و هوا تاریک روشن بود ، با سر و صدای بزرگترها که بعضی نماز می خواندند و بعضی نیز سرگرم جمع آوری وسایل بودند از خواب بیدار شدم . بیدار شدن همان و مواجه شدن با دستورات ریز و درشت بزرگ تر ها ، همان . جعفر، ئی قابلموره بی زار اون جو . . . . جعفر ئی شیر دونوره وردار. . . ، ئی بندوره بده به من و . . . . این گونه خرده فرمایشات. . خلاصه وسایل جمع آوری شد و ما هم دیگ و دیگبر و کاسه و کوزه و و و و خلاصه وسایل مورد نیاز را برداشته و پای پیاده از در شیخ راه افتادیم و من همان طور که یک فرش کهنه را که نمی دانم زیلو بود ، جاجیم بود ،‌گلیم بود ( حتی الآن هم تفاوت آن ها را نمی دانم ) روی دوش انداخته بودم ، ‌نشئه ی خواب و مست و کیفور از هوای خوب صبحگاهی و به امید یک روز کاملاً شاد ، تلو تلو خوران به جلو می رفتم که یکباره نفهمیدم چی شد ، افتادم توی جوی کنار خیابان ، خوشبختانه آب در جوی نبود ولی من که سرم بد جوری به لبه ی سیمانی جوی آب خورده بود ،‌ می نالیدم و راه می رفتم ، یادم نیست چه کسی بود که گفت : بزرگ می شی یادت می ره ،‌ به هرحال با توجه به ضربه ای که به سرم خورده بود ، حسابی خواب از سرم پرید و خواب آلودگی ام رفع شد فقط توی سرم یک چیزی ونگ ونگ می کرد ، چند دقیقه بعد که روی سرم دست کشیدم یک دُملی را ، اندازه ی یک گردو زیر انگشتانم حس می کردم . . . . تازه آفتاب داشت سر می زد که به کل مشیر(چهارراه مشیر) رسیدیم و جلو یک سینما که باوجود داشتن چندین اسم به (سینما دم کلی)‌ معروف بود رسیدیم . وسایل و بارها را زمین گذاشته و منتظر ماشین ماندیم ،‌خدا بیامرز بی بی که مادر بزرگ مادری من بود ، چشمهایش درست نمی دید و به نوعی هم مشاعرش را از دست داده بود و به قول امروزی ها دچار آلزایمر شده بود ، گالش هایش را از پا در آورد و روی آسفالت جلو خیابان پهن شد و روی زمین نشست ، بقیه هم هریک به شکلی به استراحت پرداختند تا این که سرو کله ی ماشین پیدا شد . ماشین مربوطه که به آن بنز بی دماغ می گفتند ، شکل فولکس استیشن های امروزی بود گرچه دوره ی فولکس ها هم دیگر سر آمده . . . . . (نفری دوزار تا مچّد وردی ) این جمله ای بود که شوفر این ماشین دایم به زبان می آورد و تکرار می کرد که البته منظور از مچّد وردی همان فلکه ی قصرالدشت اسبق و فلکه قصردشت سابق و چهار راه قصردشت کنونی است . برای سوارشدن و بار و بندیل را توی ماشین گذاشتن ، چانه زدن ها شروع شد ،غرغر راننده که واویلا مگه اسباب کشی دارین و غرو لند بزرگترای ما که . ای وُی . . برِی ئی بچو هم باید پول بدیم ، مگه ئی بچو چن سالشه ، عامو سرعلی عذابمون نده ، حالو شومو کمتر بوسونین و از این گونه حرف ها تا این که بلاخره سوار شدیم و هِلک و هِلک ماشین شروع به حرکت کرد ، ‌سرعت این ماشین که سه چهارتا بیشتر در سطح شهر نبود ، شاید به زور به سی چهل کیلومتر در ساعت می رسید و دم به دم می ایستاد و مسافران بیشتری را توی ماشین می چپاند ، من خودم را به زور کنار راننده رسانده بودم ودستم را به صندلی راننده گرفته و به خیابان زل زده بودم ، مثل این بود که من داشتم ازخانه ها و درختان سان می دیدم ، تا چشم کار می کرد درختان سرسبز چنار و افرا دوطرف خیابان را پوشانده بود ، خانه های کنار خیابان همه باغ هایی بودند پراز درختان مختلف که از دیوار بعضی از خانه ها نیز شاخه های گل نسترن و درختان انگور و خرمالو به بیرون ریخته بود ،‌ در این خیابان خلوت گاهی تک و توکی اتومبیل های شخصی که مال از ما بهتران وآدم های متشخص و پول دار شهر بود در خیابان دیده می شد ، به هر شکل به فلکه قصرالدشت رسیدیم و باز هم بار و بُنه را برداشته از کوچه ی گلخون وارد سنگلاخ های کنار رودخانه ی خشک شده پس از مقدار دیگری پیاده روی به باغی که باغ سرهنگی نام داشت رسیدیم . بوی باغ ، بوی درختان گردو ، چنار و افرا ، ‌همراه با بوی گل های محمدی و نسترن و بوی خاک آب پاشی شده همه سر در هم کرده و فضای عطر آگینی را به وجود آورده بودند که انسان را به وجد می آورد و نشاط و شادابی خاصّی را به انسان می داد ، اولین کار پس از پیدا کردن جای مناسبی برای اتراق و نشستن ،‌ یافتن درختی برای بستن آبرک (تاب ) بود که بزرگ تر ها هم یه آن علاقه داشتند و حتی بعضی ها در این کار (خوردن آبرک) تخصص داشتند از جمله عماد آقا و آقا مرتضی پسر خاله های من بودند که از همه نترس تر و بی باک تربوده و گاهی چنان آبرک می خوردند که می توانستند با پاهایشان سرشاخه ی درختان روبرو را لمس کنند . یواش ، یواش باغ شلوغ شد و مردم با وسایل و دیگ و قابلمه و هندوانه و طالبی و . . . . یکی پس از دیگری وارد باغ می شدند و اندک اندک فاصله ی بین مردم به حداقل رسید و به قول معروف توی جیگر همدیگر نشسته بودند. همه هندوانه و طالبی و بعضاً خربزه ها را توی جوی آب گذاشته بودند تا خنک شود و برای این که میوه ی هرکسی مشخص باشد روی پوست آن را با خراشی علامت گذاری می کردند . و صد البته تمام این کارها با بگو و بخند و شوخی و مزاح همراه بود ،‌پس از خوردن صبحانه و چای نوبت بازی کردن بود و هرکسی به نوعی خود را سرگرم میکرد ، بزرگ ترها کنار هم نشسته و گپ می زدند و چند تایی هم ورق بازی می کردند ، جوان ترها تاب بازی می کردند و چوب برای چلُک مُسه و الک دولک آماده می کردند ، زن ها هم ضمن انجام کارو فراهم آوردن مقدمات نهار طبق معمول توی ریچ و پیچ همسایه ها و بستن پسر ها و دختر ها به یکدیگر بودند و ما بچه ها هم دنبال هم می دویدیم و از درخت بالا می رفتیم و چشم بیگیرک و آگرگه و بازی های مختلف کودکانه را انجام می دادیم .کمی آن طرف تر از ما چند تا مرد جوان و میانسال نشسته بودند که اهل موسیقی بودند و بعد از ردیف کردن کارهای مربوط به خوراک ، ساز های خود را بیرون آورده و شروع به نواختن کردند ،‌ با شنیدن صدای موسیقی دچار یک حالت خاصُی شدم که دیگر حاضر نبودم بازی کنم ،‌ حرف بزنم ، چیزی بخورم و یا حتی حاضر نبودم پلک بزنم ، قبلاً در یکی دو عروسی نواختن مطرب ها را دیده بودم و با این صداها آشنا یی داشتم ولی نحوه ی کار این آقایان با مطرب ها تفاوت داشت ، آهنگ هایی را که می نواختند با بقیه فرق داشت ، مثل آهنگ های مجلس عروسی نبود ، حالت قشنگی داشت ، ‌انگار یکی به وسیله ی این صدا ها با من حرف می زد ،‌ من همیشه موسیقی را دوست داشتم و نوازنده ها در نظر من انسان های مهمی بودند که می توانستند صداهای به این قشنگی را ایجاد کنند، ‌آن روزها یک خواننده زن بود که معروفیتی پیدا کرده بود و به مجرد این که یکی از آهنگ هایش از رادیو پخش می شد ، همه پای رادیو چمباتمه می زدند و ساکت به آن گوش فرا می دادند و آین آهنگ هایی که این آقایان می نواختند به نوعی مثل آهنگ های رادیو بود ، غم شیرینی را به جان آدم می انداخت و کاری می کرد که نفهمی کیستی و کجاهستی ،‌ خنکی و فرحبخشی هوای باغ و صدای روح بخش و جذاب موسیقی مردم را به تماشای این آقایان می کشاند و جالب تر زمانی بود که از میان جمع دختر جوانی تقاضای آهنگی را کرد ،‌ یکی از این آقایان که تقریباً مسن تراز بقیه بود اصطلاحاتی را به کار برد و بعد از صحبت هایی که با هم کردند هر کدام به ساز خود پرداخته و دنگ و دنگی کردند و به یک باره یکی از آهنگ های معروف را با هم شروع به نواختن کردند و درست لحظه ای که باید خواننده شروع به خواندن می کرد آن دختر جوان چنان با ملاحت و زیبایی شروع به خواندن کرد که همه را به تحسین واداشت و من یک وقت متوجه شدم که صورتم خیس شده و بدون این که بفهمم چرا ،‌ شوق ایجاد شده اشک های مرا سرازیر می کرد و بعد از آن روز هم هرگاه این آهنگ را که بعدها فهمیـدم نام آن (مینای شکسته ) است می شنوم باز توی سینه ام چیزی می جوشد و مرا به سرزمین های دور دست و خیال انگیزی می برد که وصف ناکردنی و شیرین است . آن روز همه چیزش زیبا و به یاد ماندنی بود ، قاچ های برش خورده ی هندوانه که کنار جوی آب آن را به دهن می کشیدیم ، چای خوش رنگی که به قول خدابیامرز آقام ما بچه ها آن را به خاطر ریش سفید قند می خوردیم و حتی نهار آن روز هم خوشمزه تر از روزهای دیگر بود . تاس کباب آلو با گوشت های زیادی که سر چوب انجیر زده بودند همراه با گوجه فرنگی های قرمز خوشرنگ و سیب زمینی هایی که مثل زرده ی تخم مرغ ، زرد زرد بودند و بوی مطبوع و اشتها آوری که از این غذا به مشام می رسید ، با سبزی خوردن و لیمو و نان سنگک اشتهای هر آدم سیری را تحریک می کرد چه رسد به ما بچه ها که از فرط دویدن و بازی کردن دیگر هیچ انرژی نداشتیم و گرسنه ی گرسنه بودیم . بعد از نهار بزرگترها ، چرتی زدند و بقول خودشان کشی آمدند و ما نیز کنار جوی آب با انداختن برگی ، شاخه ای و یا کاغذی در آب به دنبال آن می دویدیم تا به زیر پل بزرگی که دو قسمت باغ را جدا می کرد می رفت و آن وقت دوباره از اول و با این کار مسابقه می دادیم و سرگرم بودیم ،‌ عصر که شد یواش یواش دستورات جدید بزرگ ترها شروع شد ، یالا بارو بندیلا رو جمع کنین ، مواظب باشین چیزی جا نمونه ،‌ فلانی ئی آبرکورِ از درخت واز کن و . . شومو قربون دستت کمک کن ئی فرشاره جمع کنین ، حواستون باشه آتیش روشن نمونه و . . . .الی آخر ، به آرامی و با حوصله وسایل جمع آوری شد و نزدیکی های غروب بار و بنه را برداشته و با توجه به مصرف شدن خوراکی ها بارمان سبک تر بود و دست خالی یک عده موجب شده بود تا هنگام بازگشت ، با برداشتن قلوه سنگ های رودخانه و کوبیدن آن ها به هم بشکن بشکنی راه بیفتد تا خوشی آن روز تکمیل شود و زمانی که به فلکه ی قصرالدشت رسیدیم آفتاب پریده و چیزی به تاریک شدن هوا نمانده بود و ما می بایستی مثل صبح منتظر آمدن ماشین بمانیم و به خاطرهمین کنار جوی آبی که به شدت در حرکت بود نشستیم و زمانی که ماشین آمد ،‌ متوجه شدیم که یکی از گالش های بی بی را آب برده ، بعد از سوار شدن و راه افتادن ماشین دیگر من از پا افتادم و صدای یک نواخت موتور ماشین و سکوت مسافرین و همچنین خستگی فراوان ، چنان خواب مرا ربود که هیچ نفهمیدم و زمانی که به کل مشیر رسیدیم با اکراه از ماشین پیاده شده و تا درب شیخ و رسیدن به خانه گیج و منگ و ناراحت قدم بر می داشتم و تا به خانه رسیدیم روی یکی از حصیر های کف حیاط افتاده و از هوش رفتم .
![]() ![]() آرشيو وبلاگ
![]() ![]() پیوندهای روزانه
![]() ![]() پيوندها
![]()
![]() ![]() ![]() |
||
![]() |