نصیحت نامه
نوشته های خودم
|
||
جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:26 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان
((داستان كوتاه ))
. . . . . تازه وارد اين شهر شده بود ، هنوز بندر را نديده بود ، گرماكلافه اش مي كرد كت سياه رنگش را كه از فرط عرق مچاله شده بود روي دست انداخته و نگاهش مات و آرام روي شهر مي خزيد ، خيابان تف زده و داغ ، آرام روي زمين دراز كشيده بود ، خيابان را دنبال كرد و همچنان كه مي رفت زير لب زمزمه كرد . . . . . . خدا كنه اين جا يه كاري پيدا كنم ، رضا كه مي گفت اين جا كار زياده و . . . . انديشيد ، چقدر خوب مي شه ، يه كار خوب با درآمد خوب و اونوقت كه برگردم وضعم خوبه . . . . و به ياد آورد زمان آمدن را . . . چقدر گريه مي كرد بهش گفتم زود بر مي گردم ، با دست پر ولي او هم چنان گريه مي كرد و او را مجسم كرد چشمان سياه با آن موهاي صاف و مشكي . . . . . آه كه چقدر زيباست ، آيا زيبا تر از او هم پيدا خواهد شد ؟ و خوب تر از او؟ به كنار دريا رسيد ، شرجي به حد اعلا رسيده بود حس مي كرد دريا با موجهاي بزرگ و كوچكش به او خوش آمد مي گويد ، عابري را ديد .
- سلام
- سلام
- ناخدا رحمان رو كجا مي شه پيدا كرد ؟
و عابر كه داشت او را ورانداز مي كرد با دست يكي از لنج ها را نشان داد مرد به طرف لنج رفت و ناخدا رحمان را صدا كرد ، جوابي نشنيد وارد لنج شد ، تخته ها زير پايش جير جير مي كردند ، باز هم ناخدا را صدا كرد ، در كوچكي باز شد و مرد در حالي كه سعي مي كرد لبخند بزند سلام كرد .
- شما ناخدا رحمان هستيد ؟
- نه . . . با ناخدا چكار داري ؟
- يه دوست منو معرفي كرده
- بيا تو
سپس به راه افتاد و از همان در كوچك وارد شد ، مرد نيز به دنبال او ، در اتاقك آنقدر كوتاه بود كه او مجبور شد خم شود . وارد اتاق شد اتاق بوي نم مي داد و از شدت گرما خفقان آور بود ، ناخدا با آن هيكل درشت و سياهش ، گوشه ي اتاق روي كرسي كوچكي نشسته بود ، صورتش نشان مي داد سرد و گرم روزگار را چشيده است ، يك عرق چين روي سرش بود وزيرپوش سفيدش پر از لكه هاي زرد عرق بود ، لنگي را هم دور كمر بسته بود ، با صداي بمي گفت :
- تو كي هستي ؟
مرد آرام جواب داد من دوست رضا هستم ، او آدرس شمارا داد و حتي يك نامه هم براتون نوشته و به دنبال اين حرف شروع كرد به گشتن توي جيب هاش تا نامه را پيدا كرد و به ناخدا داد . و ناخدا همانطور كه داشت سر پاكت نامه را باز مي كرد گفت :
- چي مي خواي ؟
- دنبال كار ميگردم
- چه جور كاري ؟
- هرجور . . ، فقط درآمدش خوب باشه
ناخدا با لحن آمرانه اي گفت : بشين
مرد روي كرسي ديگري نشست ، ناخدا داشت با نگاه هاي خود او را مي خورد ، نگاه ناخدا روي تن مرد سنگيني مي كرد ، لحظاتي گذشت ، ناخدا گفت : تا حالا بندر اومده بودي ؟
- نه . . . ولي تعريفشو شنيده بودم
ناخدا خنديد . . . كه گفتي هركاري پيش بياد حاضري ؟
مرد لحظه اي مكث كرد . . . ولي كار غير قانوني نباشه
- اگه يه كم غير قانوني باشه ولي درآمدش خوب باشه چطور؟
- به درد سرش نمي ارزه
- بدون دردسر. . چطور؟
- چه كاري هست ؟
- خالي كردن لنج و تحويل گرفتن
- تحويل گرفتن چي ؟
- هرچي كه توش هس
- من نبايد بدونم ؟
- ندوني بهتره
- پولش چطوره ؟
- به زحمتش مي ارزه
- چه موقع بايد كار كنم ؟
- شب
- شب چرا ؟
- روز گرمه ، آتيشه ،آدم تو شرجي و آفتاب ديوونه ميشه
و آنگاه شب رسيد ، تاريكي و صداي موج هايي كه به ساحل مي خوردند ، دلشوره اي در مرد ايجاد ميكرد ، مرد كف لنج دراز كشيده بود و به آسمان نگاه مي كرد، ستاره ها چونان دانه هاي ريز و درشت الماس در پهنه ي سياه آسمان مي درخشيدند ، با خود انديشيد ، هرچند روزش گرمه ولي شب خوبي داره ، از توي لنج بوي سرخ كردن ماهي به مشام مي خورد و مرد همچنان ساكت و آرام با خود فكر مي كرد ، آخه يه روز مياد كه منم بتونم خونه و زندگي به هم بزنم ، اون وقت شبا روبروش مي شينم و تا صبح چش تو چشاي سياه و قشنگش ميدوزم . . . . آخ كه چه دوراني ميشه ، و دوباره لحظه ي خدا حافظي را به ياد آورد ، بغضي گلويش را قلقلك داد و همان طور كه به آسمان مي نگريست احساس كرد توي چشماش اشك جمع شده ، صداي شروه ي سوزناكي از دور به گوش مي رسيد ، چقدر اين صدا به دل مي نشست و چه سوزي داشت ، اصلاً بندر همه چيزش مست كننده است .
صدايي او را به خود آورد :به چي فكر مي كني
مرد بلند شد و نشست ، سلام ناخدا شمايين ، هيچي . . . به زندگي فكر مي كردم به آدما به بندر
- دنيا كه فكر نداره مرد . . . زندگي فقط براي خوشگذروني ساخته شده . . پاشو ، پاشو بيا شام آماده است .
مرد از جا بلند شد و به دنبال ناخدا به طرف ميز شام رفت ، ميز از فرط سياهي به آسمان ريشخند مي زد ، روي ميز مقداري ماهي سرخ كرده و چند نوشابه و مقداري نان به چشم مي خورد . ناخدا نشست صندلي زير پايش به صدا درآمد ، مرد نيز نشست ، موقع شام حرف هاي بسياري زده شد از رضا ، از اين كه چطور با ناخدا دوست شده ، توي يه دعوا توي كويت ، و ناخدا خنديد و تعريف كرد :
- خيلي خنده داره كه آدم اول دعوا كنه بعد رفيق بشه ، اونم چه رفيقي
مرد سيگاري آتش زد و با يك پك محكم دود را بلعيد ، و در تمام اين مدت ناخدا او را مي پاييد .
- چيه ، مثل آدماي عاشق مي موني ؟
مرد رنگ به رنگ شد ، و با سكوت خود حرف ناخدا را تأييد كرد
- همشهريتونه ؟
- آره
- چن وقته گرفتارشدي؟
- سه چهارساله
- بايد خيلي قشنگ باشه كه تو رو اينطور لت وپاركرده ؟
- به قشنگيش كارندارم ، اون خيلي خوبه ، حتي خوب تر از فرشته ها
ناخدا باز هم خنديد.
- تو خوبي فرشته ها رو كجا ديدي؟
- هيچ جا . . . اونوقت ها كه بچه بودم . . .ننم واسم مي گفت ، خدا بيامرز ، شبا همش از از خوبي فرشته ها تعريف مي كرد ، مي گفت : اونا دوتا بال دارن كه باهاش هركجا بخوان ميرن ، موهاشون رنگ خورشيده و صورتشون رنگ مهتاب . . . بعضي از آدما هم مث فرشته مي مونن. . . . و بازهم حرف زدند . . .. . . مرد احساس مي كرد ناخدا حرف هايش را مي فهمد ، حرف زدن به او آرامش مي بخشيد ، شب به نيمه نزديك شده بود ، نا خدا نگاهی به ساعت خودکرد و از جا بلند شد .
- حالا ديگه وقتشه
- وقت چي ؟
- الآنه كه سر و كله ي لنج پيدا بشه و به دنبال اين حرف چشمانش را در عمق تاريكي به سينه ي دريا دوخت .
- تو شنا بلدي ؟
- نه
- ياد مي گيري خيلي زود بايد ياد بگيري و باز خنديد
چند لحظه بعد لنج از دور ، در ميان تاريكي وهمگون شب ، بي هيچ چراغي ، ساكت و آرام ، همانند هيولايي سياه سينه ي آب را مي شكافت و پيش مي آمد ، نا خدا به سمت اسكله رفت ، مرد به دنبالش در حركت بود ، لنج پهلو گرفت و دو سه نفر از لنج بيرون پريدند ، طناب كلفتي به ميله ي كنار اسكله بسته شد . . . لنج روي سينه ي آب بالا و پايين مي رفت و به دنبال آن بسته هاي بزرگ و كوچكي از لنج بيرون آورده شد ، مرد آن ها را شماره كرد و نوشت و تمام اين كارها سريع انجام مي شد بدون هيچ صحبتي . . . . . و ساعتي بعد تمام اجناس به لنج خودشان انتقال يافت و لنج از همان راهي كه آمده بود بازگشت ، ناخدا گفت : به همين سادگي فقط بايد حساب دستت باشه ، ديگه كاري نداريم ، حالا موقع خوابه ، همه خوابيدند و مرد همچنان به آسمان و دريا نگاه مي كرد ، كم كم پلك هايش سنگين شد ، صبح از گرماي آفتابي كه بررويش مي تابيد ، بيدار شد ناخدا روي لبه ي لنج نشسته بود مرد برخاست و به طرف او رفت .
- صبح به خير ديشب خوب خوابيدي ؟
- آره بد نبود
- خوب امروز كاري نداريم ، مي تونيم بريم تو شهر گشتي بزنيم . . . . ساعت حدود ده صبح بود ، وارد بازار شدند بوي ادويه هاي مختلف با بوي ماهي هايي كه تازه از دريا صيد شده بود در هم مي پيچيد ، لباس ها ، قيافه ها و نوع حرف زدن ها برايش تازگي داشت ، دست فروش ها و مغازه هايي كه پر از اجناس لوكس خارجي بود همه چيز برايش جالب بود ، احساس عجيبي داشت ، احساسي كه كمتر اثر غربت در آن ديده مي شد . وارد قهوه خانه اي شدند ، چهره ها همه سياه و آفتاب سوخته ، چقدر ناخدا سرشناس بود ، دود سيگار و قليان فضا را انباشته بود ، پشت ميزي نشستند و قهوه چي چاي آورد . . . ناخدا آهسته به او چيزي گفت ، قهوه چي هم سري تكان داد و رفت ،چند لحظه بعد ناخدا گفت چايي را بخور الآن من ميام و بلند شد و به پشت قهوه خانه رفت . . و دقايقي بعد در حالي كه لبخندي روي لبانش بود بازگشت و همچنان كه مي نشست گفت خوب چطوره ؟ از بندر خوشت اومده يانه ؟ مرد خواست بخندد اما نتوانست : آره شهر خوبيه ، آدماش خون گرم و مهربونن و . . . . .. . ناخدا بازهم خنديد و گفت : بلند شو بريم ، با هم از قهوه خانه بيرون آمدند و در شهر پرسه زدند و سپس به سوي لنج به راه افتادند ، در راه ناخدا مقداري پول به مرد داد .
- بگير شايد لازمت بشه
- خيلي ممنون ناخدا ، كاش همه مث تو بودن
- ما مي تونيم رفيق باشيم ، همون طوري كه با رضا رفيقيم
- خوشحال ميشم
به لنج رسيدند و وارد شدند ، همان صداي جير جير تخته ها و همان اتاق تاريك و دم كرده ، در گوشه اي چمباتمه زد ، هواي اتاق روي سينه اش فشار مي آورد ، امروز ، روز چهارمه كه او را نديدم ، روحش مي خواست از كالبدش بيرون بزند ، هواي شهر به سرش زده بود ،دلش مي خواست اسم او را به زبان بياورد ، چيزي گلويش را مي فشرد ، نگاهش را آرام به گوشه ي اتاق دوخت ، در گستره ي نگاهش تاريكي غم موج مي زد . . . . دلش مي خواست گريه كند و گريه كرد .
هوا كم كم داشت تاريك مي شد ، غروب دريا با همه ي زيبائيش غم عجيبي داشت ، خورشيد چونان جامي طلايي آهسته آهسته در سطح آب فرو مي رفت ، رنگ خورشيد سطح آب را درهم گرفته بود ، آب دريا رنگ طلا شده بود همراه با خيزابه هايي طلايي چه منظره ي دل انگيزي بود ، باد گرمي مي وزيد و گونه هاي سوخته ي مرد را نوازش مي داد ،در آن دوردست ها ، قايقي روي آب بالا و پايين مي رفت ، صدايي او را به خود آورد :
- بازم كه تو فكري
- دست خودم نيس
- زياد فكرشو نكن ، امشب كار مهم تري داريم
- چه كاري ؟
- خودمون با قايق مي ريم از كشتي چند تا بسته هس ، مي آريم
- خطري نداره ؟
- نصف شب مي ريم
نيمه هاي شب تاريكي سطح آب را فرا گرفته بود و فقط صداي باد و موج دريا به گوش مي رسيد ،گويي همه مرده بودند ، ستاره ها نيز به زور خودشان را نشان مي دادند ، سوار قايقي شدند به غير از او و ناخدا دونفر ديگر هم بودند ، قايق به راه افتاد ، خيزابه ها به بدنه ي قايق مي خوردند و قايق هم چنان آرام به پيش مي رفت ، هيچ كس حرفي نمي زد ، مثل اين كه حرفي براي گفتن نداشته باشند و يا اين كه مي ترسيدند صدا رازشان را برملا كند ، دريا نيز آرام بود . . . كمي بعد از دور هيكل غول آساي كشتي پيدا شد . . . . . ناخدا آهسته گفت مواظب باشيد داريم مي رسيم ، مرد اندكي دلهره داشت و خود نيز نمي دانست چرا ؟ . . . . به كشتي رسيدند ، دونفر بالا رفتند و چند بسته ي كوچك را آوردند و آنوقت ناخدا بالا رفت و با يك نفر شروع كرد به حرف زدن ، فارسي حرف نمي زد صدا ها را نمي شد درست تشخيص داد ، يواش يواش صداها بلند تر شد و لحن صدا تغيير كرد و بحث بالا گرفت نا خدا با دست به صورت آن مرد زد و يك نفر با چوب به سر ناخدا كوفت و ناخدا افتاد ، مرد نمي دانست چه كند به او قول رفاقت داده بود مي خواست از كشتي بالا برود آن دونفر ممانعت كردند ، چند لحظه بعد لاشه ي بي هوش ناخدا را از كشتي به درون قايق انداختند ، قايق چند مرتبه به شدت بالا و پايين رفت و واژگون شد . . . . . مرد در آخرين لحظه فرياد زد من شنا . .. . . .بلد نيس.. . . تم و صدايش درهمهمه ي آب دريا گم شد . . . . تاريكي آرام آرام از بين رفت و هوا روشن شد . . . . مرغان ماهي خوار روي سطح آب مي پريدند . . . . روز دوباره شروع شده بود.
نظرات شما عزیزان:
![]() ![]() آرشيو وبلاگ
![]() ![]() پیوندهای روزانه
![]() ![]() پيوندها
![]()
![]() ![]() ![]() |
||
![]() |